در مسجد جمعه شهر بعلبك (از شهرهاى شام) بودم.يك روز چند كلمه به عنوان پند و اندرز براى جماعتى كه در آنجا بودند، مىگفتم، ولى آن جماعت را پژمرده دل و دل مرده و بى بصيرت يافتم كه آن چنان در امور مادى فرو رفته بودند كه در وجود آنها راهى به جهان معنويت نبود. ديدم كه سخنم در آنها بى فايده است و آتش سوز دلم، هيزم تر آنها را نمى سوزاند. تربيت و پرورش آدم نماهاى حيوان صفت و آينه گردانى در كوى كورهاى بى بصيرت، برايم، دشوار شد، ولى همچنان به سخن ادامه مىدادم و در معنويت باز بود. سخن از اين آيه به ميان آمد كه خداوند مىفرمايد:
و نحن اقرب اليه من حبل الوريد:
و ما از رگ گردن، به انسان نزديكتريم.
(ق / 16)
من همچنان سرمست از باده گفتار بودم و ته مانده ساغرى در دست و قسمتهاى آخر سخن را با مجلسيان مىپيمودم، كه ناگهان عابرى از كنار مجلس ما عبور مىكرد، ته مانده سخنم را شنيد و تحت تاءثير قرار گرفت، به طورى كه نعره اى از دل بركشيد و آنچنان خروشيد كه ديگران را تحت تاءثير قرار داد. آنها با او همنوا شدند و به جوش و خروش افتادند.
«اى سبحان الله! دوران باخبر، در حضور و نزديكان بى بصر، درو!» (169)