حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 183/ 60
نمايش فراداده

52. اثر سخن بر دل پندپذير و آماده

در مسجد جمعه شهر بعلبك (از شهرهاى شام) بودم.يك روز چند كلمه به عنوان پند و اندرز براى جماعتى كه در آنجا بودند، مىگفتم، ولى آن جماعت را پژمرده دل و دل مرده و بى بصيرت يافتم كه آن چنان در امور مادى فرو رفته بودند كه در وجود آنها راهى به جهان معنويت نبود. ديدم كه سخنم در آنها بى فايده است و آتش سوز دلم، هيزم تر آنها را نمى سوزاند. تربيت و پرورش آدم نماهاى حيوان صفت و آينه گردانى در كوى كورهاى بى بصيرت، برايم، دشوار شد، ولى همچنان به سخن ادامه مىدادم و در معنويت باز بود. سخن از اين آيه به ميان آمد كه خداوند مىفرمايد:

و نحن اقرب اليه من حبل الوريد:

و ما از رگ گردن، به انسان نزديكتريم.

(ق / 16)


  • دوست نزديكتر از من به من است چه كنم با كه توان گفت كه دوست در كنار من و من مهجورم (168)

  • وين عجبتر كه من از وى دورم در كنار من و من مهجورم (168) در كنار من و من مهجورم (168)

من همچنان سرمست از باده گفتار بودم و ته مانده ساغرى در دست و قسمتهاى آخر سخن را با مجلسيان مىپيمودم، كه ناگهان عابرى از كنار مجلس ما عبور مىكرد، ته مانده سخنم را شنيد و تحت تاءثير قرار گرفت، به طورى كه نعره اى از دل بركشيد و آنچنان خروشيد كه ديگران را تحت تاءثير قرار داد. آنها با او همنوا شدند و به جوش و خروش افتادند.

«اى سبحان الله! دوران باخبر، در حضور و نزديكان بى بصر، درو!» (169)


  • فهم سخن چون نكند مستمع فسحت ميدان ارادت بيار تا بزند مرد سخنگوى گوى (170)

  • قوت طبع از متكلم مجوى تا بزند مرد سخنگوى گوى (170) تا بزند مرد سخنگوى گوى (170)