در يكى از سفرهاى مكه، گروهى از جوانان باصفا و پاكدل، همدم و همراه من بودند و زمزمه عارفانه مىنمودند و شعرى مناسب اهل تحقيق مىخواندند و با حضور قلبى خاص به عبادت مىپرداختند.
در مسير راه، عابدى خشك دل با ما همراه شد. چنين حالتى عرفانى را نمى پسنديد و چون از سوز دل آن جوانان شوريده بى خبر بود، روش آنها را تخطئه مىنمود. به همين ترتيب حركت مىكرديم تا به منزلگاه منسوب به «بنى هلال» رسيديم. در آنجا كودكى سياه چهره از نسل عرب به پيش آمد و آنچنان آواز گيرا خوان كه كشش آواز او پرنده هوا را فرود آورد. شتر عابد به رقص در آمد، به طورى كه عابد را بر زمين افكند و ديوانه وار سر به بيابان نهاد.
به عابد گفتم: اى عابد پير! ديدى كه سروش دلنشين در حيوان اين گونه اثر كرد، ولى تو همچنان بى تفاوت هستى (و تحت تاثير سروشهاى معنوى قرار نمى گيرى و همچون پارسايان باصفا دل به خدا نمى دهى و عشق و صفا نمى يابى.)