عبدى در جنگلى، دور از مردم زندگى مىكرد و به عبادت اشتغال داشت و از برگ درختان مىخورد و گرسنگى خود را برطرف مىساخت. پادشاه آن عصر به ديدار او رفت و به او گفت: «اگر صلاح بدانى به شهر بيا كه در آنجا براى تو خانه اى مىسازم كه هم در آن عبادت كنى و هم مردم به بركت انفاس تو بهره مند گردند و رفتار نيك تو را سرمشق خود سازند.
عابد پيشنهاد شاه را نپذيرفت، يكى از وزيران به عابد گفت: «به پاس احترام شاه، شايسته است كه چند روزى وارد شهر گردى و در مورد ماندگارى در شهر، آنگاه تصميم بگيرى. اختيار با تو است، اگر خواستى در شهر مىمانى و اگر نخواستى به جنگل باز مىگردى.»
عابد سخن وزير را پذيرفت و وارد شهر شد. به دستور شاه او را در باغ دلگشا و مخصوص شاه جاى دادند.
شاه در همان وقت كينزكى زيبا چهره به عابد بخشيد و نزدش فرستاد.
به علاوه، پسرى زيبا چهره را (براى نوازش و خدمت) نزد عابد فرستاد كه:
عابد از غذاهاى لذيذ خورد و از لباسهاى نرم پوشيد و از ميوه هاى گوناگون بهره مند گرديد و از جمال كنيز و غلام لذت برد كه خردمندان گفته اند: «زلف خوبان، زنجير پاى عقل است و دام مرغ زيرك.
(آرى به اين ترتيب عابد بيچاره در مرداب هوسهاى نفسانى غرق شد و به دام زرق و برق دنيا افتاد و همه دين و دانش و دلش را در اين راه بر باد داد.) و حالت ملكوتى او كه همواره آسودگى دل و پرداختن به حق است رو به زوال رفت.
اين بار شاه مشتاق ديدار عابد شد. براى ديدار عابد نزد او رفت، ديد رنگ و چهره عابد عوض شده، چاق و چله گشته و بر بالش زيباى حرير تكيه داده و پسرى زيباچهره در بالين سرش با بادبزن طاووسى، او را باد مىزند. شاه شادى كرد و با عابد به گفتگو پرداخت و از هر درى سخن گفتند، تا اينكه شاه در پايان سخنش گفت: «آن گونه كه من دو گروه را دوست دارم هيچكس ديگر را دوست ندارم ؛ يكى دانشمندان و ديگرى پارسايان.»
وزير هوشمند و حكيم و جهان ديده شاه در آنجا حضور داشت، به شاه گفت: «اعليحضرتا! شرط دوستى با آن دو گروه آن است كه به هر دو گروه نيكى كنى، به گروه عالمان پول بدهى تا به تحصيلات و تدريس ادامه دهند و به پارسايان چيزى ندهى كه در حال پارسايى باقى مانند.»