حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 183/ 79
نمايش فراداده

72. تباه شدن عابد بر اثر زرق و برق دنيا

عبدى در جنگلى، دور از مردم زندگى مىكرد و به عبادت اشتغال داشت و از برگ درختان مىخورد و گرسنگى خود را برطرف مىساخت. پادشاه آن عصر به ديدار او رفت و به او گفت: «اگر صلاح بدانى به شهر بيا كه در آنجا براى تو خانه اى مىسازم كه هم در آن عبادت كنى و هم مردم به بركت انفاس تو بهره مند گردند و رفتار نيك تو را سرمشق خود سازند.

عابد پيشنهاد شاه را نپذيرفت، يكى از وزيران به عابد گفت: «به پاس احترام شاه، شايسته است كه چند روزى وارد شهر گردى و در مورد ماندگارى در شهر، آنگاه تصميم بگيرى. اختيار با تو است، اگر خواستى در شهر مىمانى و اگر نخواستى به جنگل باز مىگردى.»

عابد سخن وزير را پذيرفت و وارد شهر شد. به دستور شاه او را در باغ دلگشا و مخصوص شاه جاى دادند.


  • گل سرخش عارض (209) خوبان همچنان از نهيب برد عجوز شير ناخورده طفل دايه هنوز(210)

  • سنبلش همچو زلف محبوبان شير ناخورده طفل دايه هنوز(210) شير ناخورده طفل دايه هنوز(210)

شاه در همان وقت كينزكى زيبا چهره به عابد بخشيد و نزدش فرستاد.


  • از اين پاره اى، عابد فريبى كه بعد از ديدنش صورت نبندد وجود پارسايان را شكيبى (211)

  • ملايك صورتى، طاووس زيبى وجود پارسايان را شكيبى (211) وجود پارسايان را شكيبى (211)

به علاوه، پسرى زيبا چهره را (براى نوازش و خدمت) نزد عابد فرستاد كه:


  • ديده از ديدنش نگشتى سير همچنان كز فرات مستسقى (212)

  • همچنان كز فرات مستسقى (212) همچنان كز فرات مستسقى (212)

عابد از غذاهاى لذيذ خورد و از لباسهاى نرم پوشيد و از ميوه هاى گوناگون بهره مند گرديد و از جمال كنيز و غلام لذت برد كه خردمندان گفته اند: «زلف خوبان، زنجير پاى عقل است و دام مرغ زيرك.


  • در سر كار تو كردم دل و دين با همه دانش مرغ زيرك به حقيقت منم امروز و تو دامى

  • مرغ زيرك به حقيقت منم امروز و تو دامى مرغ زيرك به حقيقت منم امروز و تو دامى

(آرى به اين ترتيب عابد بيچاره در مرداب هوسهاى نفسانى غرق شد و به دام زرق و برق دنيا افتاد و همه دين و دانش و دلش را در اين راه بر باد داد.) و حالت ملكوتى او كه همواره آسودگى دل و پرداختن به حق است رو به زوال رفت.


  • هر كه هست از فقير و پير و مريد چون به دنياى دون فرود آيد به عسل در، بماند پاى مگس (213)

  • وز زبان آوران پاك نفس به عسل در، بماند پاى مگس (213) به عسل در، بماند پاى مگس (213)

اين بار شاه مشتاق ديدار عابد شد. براى ديدار عابد نزد او رفت، ديد رنگ و چهره عابد عوض شده، چاق و چله گشته و بر بالش زيباى حرير تكيه داده و پسرى زيباچهره در بالين سرش با بادبزن طاووسى، او را باد مىزند. شاه شادى كرد و با عابد به گفتگو پرداخت و از هر درى سخن گفتند، تا اينكه شاه در پايان سخنش گفت: «آن گونه كه من دو گروه را دوست دارم هيچكس ديگر را دوست ندارم ؛ يكى دانشمندان و ديگرى پارسايان.»

وزير هوشمند و حكيم و جهان ديده شاه در آنجا حضور داشت، به شاه گفت: «اعليحضرتا! شرط دوستى با آن دو گروه آن است كه به هر دو گروه نيكى كنى، به گروه عالمان پول بدهى تا به تحصيلات و تدريس ادامه دهند و به پارسايان چيزى ندهى كه در حال پارسايى باقى مانند.»


  • خاتون خوب صورت پاكيزه روى را درويش نيك سيرت پاكيزه خوى را تا مرا هست و ديگرم بايد گر نخوانند زاهدم شايد(215)

  • نقش و نگار و خاتم پيروزه گو مباش نان رباط و لقمه دريوزه گو مباش (214) گر نخوانند زاهدم شايد(215) گر نخوانند زاهدم شايد(215)