ناصرالدين شاه اسم مرحوم آيةالله حاج ملا هادى سبزوارى (صاحب منظومه) را شنيده بود، او خيلى علاقه داشت كه خدمت ايشان برسد، و لذا از اطرافيان پرسيد: هيچ نمىشود حاج ملاهادى براى زيارت عتبات مقدسه و يا زيارت حج از سرراهش به تهران بيايد؟
اطرافيان پس از تحقيق به شاه گزارش دادند كه. چون حاجى سبزوارى يك مرتبه براى حج واجب به مكه مشرف شده، ديگر سفر واجبى ندارد و از سبزوار خارج نمىشود.
شاه روزى تصميم گرفت كه از راه سبزوار به مشهد مشرف شود، و در سبزوار ملاقاتى با حاجى سبزوارى هم داشته باشد.
زمانى كه شاه به سبزوار رسيد مردم به استقبال او شتافته و شخصيتهاى مختلف شهر از وى ديدن كردند، جز حاجى سبزوارى كه ملتزم خانهاش بود و به ديدار شاه هم نيامد. ناصرالدين شاه تصميم گرفت كه خودش به خدمت ايشان برسد، اطرافيان به شاه گفتند كه اگر اطلاع پيدا كند ممكن است شما را در خانه هم نپذيرد (چون افرادى كه با خدا ارتباط دارند تمام دنيا و زرق و برق آن در نظرشان ناچيز و بىارزش است، حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) مىفرمايد: من يك دوست داشتم كه به نظرم بزرگ بود، زيرا دنيا به نظر او كوچك و ناچيز مىآمد).
سرانجام ناصرالدين شاه با صدر اعظم بطور ناگهانى راهى خانه مرحوم ملاهادى شده و در خانه را كوبيدند، زنى پشت در خانه آمد و پرسيد كيست؟
گفتند: ما دو نفر هستيم كه مىخواهيم خدمت آقا برسيم.
زن داخل منزل شد و اجازه گرفت و بعد در خانه را باز كرد و آنها را به اطاق مرحوم سبزوارى راهنمائى كرد.
شاه و نخستوزيرش وارد اطاق شدند. ديدند كه حاجى روى يك قطعه حصير بوريا نشسته، و يك قباى كرباسى به تن و كلاهى بر سر دارد.
ناصرالدين شاه و همراهش سلام كردند، و متواضعانه برابر او زانوى ادب زدند، آنگاه صدراعظم رو كرد به مرحوم سبزوارى و گفت: ايشان اعليحضرت ناصرالدين شاه هستند.
حاجى با كمال متانت و بىتفاوتى رو به ناصرالدين شاه كرد واين دو بيت شعر را سرود.