مالك هيچ چيز نيستند، بلكه خداى يكتا مالك آنها و مالك كسى است كه آنها را سواى ذات متعال او مىپرستد.
روند آيات تا آنجا انعطاف مىيابد كه به انسان ندا مىدهد و مىگويد:
اكنون كه اين تو هستى كه بدين خدايان برساخته مشروعيّت مىدهى، چرا گاهى از ترس خشم آنها به عجز و لابه در مىآيى، و گاهى به اميد خيرشان به آنها پاسخ مثبت مىدهى؟ ولى كسى جز آن كه خدا قلبش را براى ايمان هدايت كرده باشد به اين نداى مقدّس پاسخ نمىدهد، و آن كس كه در درياى انكار و كفر غرق شده و در گنداب گمراهى و هوى فرورفته، علاوه بر اين كه اين ندا را رد مىكند، قرآن را به دروغ بزرگ و پيامبر را به دروغ بستن و افترا متّهم مىسازد. و انسانى كه دروغگويى و تزوير را به خدا مىبندد و افترا مىزند اين دروغ بزرگ را به خاطر لذّتى گذرا به هم مىبافد، زيرا دروغگو بدون ميل و مصلحتى دروغ نمىگويد.
امّا پيامبر، آن انسان بزرگ كه از اميال و شخص خود جدايى گرفته، در هر چيزى از هدف و مصلحت شخصى دور شده و براى او ممكن نيست كه چنين دروغ بزرگى را از خود بسازد، و چرا او كه از مصلحت شخصى جدايى گرفته و رها شده دروغ بسازد؟! براستى از سخافت است كه كسى پيامبر خدا را به جعل و دروغ متّهم كند، قرآن بدين تهمت آنان به پيامبر كه او را دروغگو مىخوانند اعتنايى چندان نمىكند بلكه بزرگوارانه از آن مىگذرد. واقعا براى او كه زندگى و دارايى خود را به مردم بخشيده، چه مصلحتى شخصى وجود دارد؟! و همچنين اعتنايى چندان به آنان نمىكند كه پيامبر را متّهم كردند قرآن را شبانه از گروهى از بندگان كه در مكّه بودند اقتباس مىكند، از جمله عبد بن طحىّ «مولاى طحىّ» و رحب «مولاى عبد شمس» و مردمى ديگر كه به سبب تصور افكارشان از بهره دهى فكرى كه كمتر از بهره دهى انسانى عادى بود، هرّ را از برّ تميز ندادند چه رسد به قرآنى عظيم كه ضمير و روح زندگى است، زيرا آن كس كه زندگى را آفريد همو آن را با پيامبر خود محمد (ص) بفرستاد!