ویژگی های عمومی پراگماتیسم

علی اصغر صنمی

نسخه متنی -صفحه : 22/ 5
نمايش فراداده

فرانسيس بيكن

با آغاز دوره رنسانس و تحول غرب در دوره جديد انديشوران و صاحب نظران نخستين اين نهضت يعنى فرانسيس بيكن و دكارت بيش از ديگران در انديشه جديد اثرگذار بوده اند. بيكن در اين جهت يعنى در ردّ آراء و ديدگاه هاى ايده آليستى و كمال جويانه درباره حقيقت جايگاه ويژه اى دارد. وى انديشه هاى فلسفى را كه هيچ سودى از آن بهره آدمى نمى شود رد كرده و پيشرو انديشه پراگماتيستى در دوره جديد است:

(بيكن از همان دوران دانشجويى اش راه و روش پيشينيان و معاصرانش را نادرست تشخيص داد و… آنها را اغلب مشاجرات و منازعات بيهوده و وراجى و لفاظى و جامد و ايستا و خلاصه بى نتيجه و نازا انگاشت. بويژه فلسفه و منطقِ ارسطو را كه متداول عصر و حاكم بر اذهان معاصرانش بود بى حاصل و براى كشف نارسا و براى زندگى غير مفيد بلكه مضر يافت.) دكتر راولى اولين شارح احوال او مى گويد:

(در همان دوران دانشجويى از فلسفه ارسطو و نه از خود او… متنفر بود و از بى ارزشى و بى حاصلى آن آگاه شد و آن را در امر منازعات و مجادلات قوى و مؤثر ولى در توليد كار براى آسايش انسانها عقيم و سترون شناخت… به هر حال بعدها تصميم گرفت كه يك فلسفه فعال و مترقى پديد آورد كه در زندگى انسانها مفيد و مؤثر افتد و بر آن شد كه طرحى نو بيندازد و فلسفه جديدى بسازد كه مبتنى بر علوم طبيعى و هماهنگ با آن باشد و بشر را در شناخت طبيعت و كسب قدرت براى تصرف در آن يارى دهد.)14 سورلى در مورد اثرگذارى بيكن بر اخلاقش مى گويد:

(يكى از جهات عقيده به نتيجه عملى علم بود كه در نظر وى از اهميت ويژه اى برخوردار است و نخستين فرق ميان (منطق نو) خويش و منطق قديم را در همين دانست و مشخصه فلسفه جديد را همين دانست.)15 درباره اثرگذارى بيكن در ابزارانگارى علم در تفكر جديد غرب استاد مطهرى مى نويسد :

(از قرن شانزدهم در اروپا بيكن گفت: علم ارزش ذاتى ندارد و ابزارى است براى كسب نيرو. علم نوعى قدرت به انسان مى دهد اين علم مى خواهد مطابق با واقع باشد مى خواهد نباشد. من نمى خواهم دركم حقيقى باشد. علم براى انسان مثل دندان است براى شير. مى خواهم در عمل از علم بهره ببرم. اگر نظريه اى غلط براى من در عمل سود برساند بر نظريه صددرصد درستى كه در عمل سودى ندارد برترى دارد.

اينها نگفتند عمل معيار شناخت است گفتند اصلاً ما به شناخت كارى نداريم. فرض كنيم اگر يك روشنفكر در يك جامعه عقب مانده بيايد به اصول خود تكيه كند و ناسيوناليست را رد كند و يا از همين عقيده براى نجات قوم خود استفاده كند و اگر اين عقيده در عمل موفقيت خود را نشان داده است (كارى پسنديده انجام داده است) اين غير از اين است كه عمل را معيار انديشه بدانيم كه هر چه در عمل نتيجه گرفتيم حقيقت است و اگر از چيزى در عمل نتيجه نگرفتيم حقيقت نيست.)16 اين نگاه ابزارانگارى به علم (با چشم پوشى از جنبه دستيابى به حقيقت كه آثار منفى دارد و ذكر آن گذشت) از جهتى ديگر مثبت بوده آثار نيكى به جاى گذاشته است.

(روش بيكن شامل سه بخش: (مشاهده طبيعت) (تجربه) و (عنوان كردن قوانين طبيعى) است كه بر خلاف روش قياسى گاليله كاملاً استقرائى و اصالت عملى است. بيكن كه تحت تأثير كشفيات عصر رنسانس با يك ديد مثبت و ايمان به بشريت مى نگريست مدعى بود كه هدف انسان در علم جديد تنها معرفت به طبيعت نيست بلكه تسلط بر طبيعت است تا بتواند شرايط محيط زيست و حيات انسانى را تكامل بخشد.)17 در واقع همين جنبه اهميت به انسان دادن در تفكر بيكن و پيشگامان رنسانس بود كه به اين همه فرانماييها كشفها دريافتها و پيشرفتهاى علمى اروپا پس از رنسانس انجاميد :

(با تمام نقايصى كه در مدينه فاضله بيكن متصور است (از جمله اين كه فقط به جنبه علمى و فرهنگى مدينه پرداخته و از امور سياست و… غافل مانده و از روابط افراد حاكم و مردم… سخن نگفته) او آرمانى نو دارد و براى عالمان و پژوهندگان پيام تازه اى فرستاد و آنان را به وظايف جديد از قبيل همكارى جهانى دانشمندان و نهادهاى علمى و پرداختن به علوم عملى و پرهيز از علوم نظرى محض آگاه ساخته و از اين طريق به دانش بشريت خدمت بزرگى كرده است. او خود مى گويد: بدين وسيله زنگى را به صدا درآوردم كه هوشها را متوجه و متنبه سازد….

ديدرو در مقدمه دايرة المعارف فرانسه مى نويسد: اگر ما در اين كار موفق شويم بيش تر مديون بيكن صدراعظم خواهيم بود.)18 بيكن درباره كاربرد عملى علم تاكيد فراوان داشت و مانند (اصحاب اصالت عمل) علمى را كه جداى از عمل باشد بى ارزش و بى اعتبار مى دانست. در آتلانتيس نو يعنى مدينه فاضله خود همواره از علمى سخن مى گويد كه حدود و قلمرو انسان را در طبيعت گسترش مى بخشد براى رفاه و آسايش انسان وسايلى چون: زير درياييها و هواپيماها فراهم مى آورد و شيوه هاى ساختن طلا را ارائه مى دهد و راه هاى طولانى عمر و حفظ و نگهدارى نيروهاى جوانى را مى نماياند. از اين جا بر مى آيد كه به رسالت و وظيفه عملى علم سخت باور دارد و همان گونه كه رسى اشاره كرده است:

(در نظام فكرى بيكن مطلب اساسى اين است كه اعتبار فلسفه برابر است با توانايى آن بر توليد كار و كمك به آسايش انسان.) راسل مى گويد:

(به طور معمول بيكن را اولين كسى مى دانند كه گفته است: علم قدرت است.

در واقع بيكن اين مطلب را با تأكيد زيادى گفته است. مقصود اين است كه اهميت علم را با تأكيد جديدى گفته است .) و نيدل بند هم نوشته است:

(براى بيكن شناختن انسان و طبيعت هدف نيست بلكه نتيجه عملى آن هدف است.) بارى به نظر وى هدف علم عمل است و علمى كه كار مهمى انجام ندهد يك چيز بى رنگ و بى جان است و شايسته بشريت نيست و سعى ما براى كشف و معرفت صور تنها براى شناخت صور نيست بلكه براى داشتن صور و قوانينى است كه بتوانيم برابر آنها چيزهايى بر وفق مراد خود از نو بسازيم.

روان شناسى را براى اين فرا مى گيريم كه با همنوعان خود به گونه شايسته زندگى كنيم و به همين ترتيب هر علمى را براى فايده عملى آن دنبال مى كنيم; زيرا دنبال كردن علم جداى از نيازهاى كنونى انسانها به فلسفه مدرسى مى انجامد كه بى نتيجه و از بين بردن وقت و تباه كردن عمر است.

وى در مقاله هاى خود كوشيده است براى مطالعه هر علمى حتى تاريخ و شعر فايده عملى ويژه اى ارائه دهد تا بى فايده و بيهوده ننمايد; چنانكه نوشته است:

(خواندن تاريخ انسان را خردمند مى كند. شعر لطف بيان مى بخشد. رياضيات انديشمند بار مى آورد. علوم طبيعى عميق و موشكاف مى سازد. علم اخلاق وقار مى آورد. منطق فصاحت و قدرت مجادله مى دهد. از بركت مطالعه حكمت انسان قدرت مى يابد تا اختلاف بين امور را به درستى دريابد و حتى يك تار موى را هم بشكافد. و بالاخره اگر قوه استدلال و توضيح انسان ضعيف باشد بايد به مطالعه صورت محاكمات پرداخت.) درخور توجه است كه نه تنها براى علم بى عمل اعتبارى قائل نشده بلكه گويى مانند گوته آن را به سخره گرفته تا آن جا كه نوشته است:

(انسانها بايد بدانند كه در نمايشخانه زندگى بشر فقط خدا و فرشتگان نظاره گرند .) اين نكته نيز شايان ياد است كه او همان گونه كه علم بدون عمل را بى ارزش مى انگارد عملى را هم كه بر علم و نظر استوار نباشد بى ارزش مى انگارد و از اين روى براى كشف صور قانونها هم ترازمندى نظرى را مى نگرد و هم ترازمندى عملى را.

ارزيابى كشف و روشن گرى در فلسفه به همان اندازه كه پايه علم است پايه عمل نيز هست بالاخره به عقيده وى نظر و عمل بدون يكديگر نه تنها بى فايده و بى اعتبارند بلكه زيانبار و خطرناك نيز هستند.19 اما نبايد چنين پنداشت كه بيكن هرگونه دانشى را كه به گونه مستقيم هيچ فايده اى از آن به دست نمى آيد رد كرده بلكه:

(بيكن با تمام اهميتى كه به عمل مى داده است برخلاف برخى از اصحاب اصالت عمل تنگ نظر نبوده و تنها به فوايد آنى علم چشم نمى دوخته و يك سويه نمى نگريسته و عقيده داشته است كه نفس حقيقت جذبه اى دارد و نور دانش درخشندگى ويژه اى كه اذهان را به سوى خود مى كشاند و در معنى خود توجيه گر خود مى باشد. پس در كنار علمى كه كارآيى عملى دارد دانش رخشنده اى نيز موجود است كه حقايق و ماهيات و صور اشياء را مكشوف مى دارد; حقايقى كه در بدو امر فايده مشخصى ندارند; اما ممكن است بعدها فوايدى به بار آورند كه در آغاز به مخيله كسى خطور نمى كرده است.

اما با اين كه علم را فايده جو ندانسته علمى را كه خالى از هر نوع فايده عملى اعم از فايده آنى و فايده آتى باشد بى ارزش شناخته و نوشته است: (آنچه من مورد بحث قرار مى دهم اگر چه بالفعل بى فايده است ولى بالمآل فايده كثيرى دارد.) ولذا از قدما بويژه مدرسيان خرده مى گيرد كه حكمتشان اغلب بى حاصل و خالى از فايده عملى اعم از فايده آنى و آتى بوده.)20 (اصولاً انديشه بيكن متوجه عمل است و نتايج عملى را مطمئن ترين و عالى ترين نشانه اعتبار فلسفه ها مى شناسد و براى اعمال ارزش والايى قائل مى شود; زيرا وسايل آسايش انسان را در زندگى فراهم مى آورند فلسفه اى را كه متعرى از نتايج عملى باشد بى ارزش و بى اعتبار مى انگارد و در اين مقام به مقايسه فلسفه با دين مى پردازد و چنين مى انگارد در دين به ما اخطار شده: ايمان خود را به وسيله اعمال نشان دهيم بنابراين فلسفه نيز بايد به وسيله نتايجش مورد قضاوت قرار گيرد و در صورتى كه عارى از نتايج عملى باشد بايد بيهوده و باطل اعلام گردد. خلاصه همچنانكه رس توجه داده مبناى اساسى انديشه بيكن اين است كه: (اعتبار هر فلسفه اى برابر است با توليد كار و كمك به رفاه و آسايش انسانها). در عين حال او قائل به اصالت عملى به معناى متداول آن يعنى كسى كه فايده عملى را ملاك حقيقت و درستى تصورات و تصديقات بداند نبوده بلكه حقايق را صور و يا نقوش الهى مى دانسته كه با خطوط كامل و بسيار زيبا بر روى طبيعت نقش بسته اند و حقيقت را مطابقت با واقع مى دانست… اما حقيقت و منفعت را همواره همراه با هم و امر واحدى مى داند.)21 و اين جهت زمينه بسيار مؤثر در تفكر پراگماتيسم است. اصولاً اين انديشه سودانگارى علم مشخصه غالب تفكر عصر جديد اروپايى پس از رنسانس است در حالى كه در گذشته ارسطو مى گفت:اشرف علوم علم الهى است چون كم سودترين است; اما امروز مى گويند: علم بايد به بشر قدرت بدهد تا بر طبيعت مسلط شود.22 و….23 (در واقع تاريخ انديشه غرب سه دوره سنت گرا تجددگرا و پسا تجددگرا را پشت سرگذاشته و در حال گذر است. مشخصه هر يك اين گونه است كه سنت گرايى اوايل رنسانس حاكم بر كل جهان بود و اين ديدگاه معتقد بود كه: فقط بخشى از جهان آن هم پست ترين آن (طبيعت) را مى توان با عقل آدمى شناخت بخشهاى عظيم ديگر جهان با عقل آدمى قابل شناخت نيست. انديشه تجددگرا پس از رنسانس تا قرن نوزدهم حاكم شد كه اعتقاد داشت: عقل بشر قادر به درك تمام مسائل و مكفى براى حل همه آنهاست. در دوره پسا تجددگرا كم كم اين انديشه رواج پيدا كرد كه عقل قادر به درك و شناخت هيچ چيز نيست و ما هيچ راهى براى شناخت جهان نداريم و بايد به همين اشباح و پديدارها كه از جهان دريافت مى كنيم قانع باشيم. آنچه موجب اين انديشه و عدم اعتماد به باورها و ادراكات آدمى از واقعيت شد انديشه ورانى بودند كه خاصيت آيينه اى بودنِ عقل را انكار كردند. اوّلين آنها هيوم بود. هيوم مى گفت: عقل آدمى نمى تواند احساسات و غرايزش را كنترل كند و اگر هم مى توانست مطلوب نبود. پس از او كانت مى گويد: عقل بشر به جاى اين كه آيينه باشد عينك است. ذهن عينك روح انسان است و هر وقت انسان مى خواهد به جهان توجه كند با عينك ذهن توجه مى كند. نكته اين جاست كه براى اين كه بفهميم جهان هستى آيا واقعاً آن گونه است كه مثلاً عينك قرمز نشان مى دهد يا آن گونه نيست و يا فقط بخشى از جهان آن گونه كه عينك من نشان مى دهد مى باشد راهى نيست چون ما نمى توانيم عينك چشم مان را از چشم برداريم و بدون ذهن انديشه كنيم.)24