آئینه جام
شمس الدین محمد حافظ، مرتضی مطهری
نسخه متنی -صفحه : 519/ 132
نمايش فراداده
دل به اميد روي او همدم جان نميشود
ساقي سيم ساق من گر همه درد ميدهد
دستخوش جفا مکن آب رخم که فيض ابر
کشته غمزه تو شد حافظ ناشنيده پند
تيغ سزاست هر که را درد سخن نميکند
جان به هواي کوي او خدمت تن نميکند
کيست که تن چو جام مي جمله دهن نميکند
بي مدد سرشک من در عدن نميکند
تيغ سزاست هر که را درد سخن نميکند
تيغ سزاست هر که را درد سخن نميکند
غزل 193
در نظربازي ما بيخبران حيرانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولي
جلوه گاه رخ او ديده من تنها نيست
عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا
آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند168
که در آن آينه صاحب نظران حيرانند
عشقبازان چنين مستحق هجرانند
ور نه مستوري و مستي همه کس نتوانند
عقل و جان گوهر هستي به نثار افشانند
ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند170
بعد از اين خرقه صوفي به گرو نستانند171
بعد از اين خرقه صوفي به گرو نستانند171
من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند
عشق داند که در اين دايره سرگردانند167
ماه و خورشيد همين آينه ميگردانند
ما همه بنده و اين قوم خداوندانند
مفلسانيم و هواي مي و مطرب داريم
وصل خورشيد به شبپره اعمي نرسد169
لاف عشق و گله از يار زهي لاف دروغ
مگرم چشم سياه تو بياموزد کار
گر به نزهتگه ارواح برد بوي تو باد
زاهد ار رندي حافظ نکند فهم چه شد
گر شوند آگه از انديشه ما مغبچگان
بعد از اين خرقه صوفي به گرو نستانند171