غزل 191
آن کيست کز روي کرم با ما وفاداري کند
اول به بانگ ناي و ني آرد به دل پيغام وي
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام
پشمينه پوش تندخو از عشق نشنيدهاست بو
چون من گداي بينشان مشکل بود ياري چنان
زان طره پرپيچ و خم سهل است اگر بينم ستم
شد لشکر غم بي عدد از بخت ميخواهم مدد
با چشم پرنيرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسيار طراري کند
بر جاي بدکاري چو من يک دم نکوکاري کند
وان گه به يک پيمانه مي با من وفاداري کند
نوميد نتوان بود از او باشد که دلداري کند
گفتا منش فرمودهام تا با تو طراري کند
از مستيش رمزي بگو تا ترک هشياري کند
سلطان کجا عيش نهان با رند بازاري کند
از بند و زنجيرش چه غم هر کس که عياري کند
تا فخر دين عبدالصمد باشد که غمخواري کند
کان طره شبرنگ او بسيار طراري کند
کان طره شبرنگ او بسيار طراري کند
غزل 192
سرو چمان من چرا ميل چمن نميکند
دي گلهاي ز طرهاش کردم و از سر فسوس
تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او
پيش کمان ابرويش لابه هميکنم ولي
با همه عطف1) دامنت آيدم از صبا عجب
چون ز نسيم ميشود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه ياد از آن عهدشکن نميکند
همدم گل نميشود ياد سمن نميکند
گفت که اين سياه کج گوش به من نميکند
زان سفر دراز خود عزم وطن نميکند
گوش کشيده است از آن گوش به من نميکند
کز گذر تو خاک را مشک ختن نميکند
وه که دلم چه ياد از آن عهدشکن نميکند
وه که دلم چه ياد از آن عهدشکن نميکند