غزل 50
به دام زلف تو دل مبتلاي خويشتن است
گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما
به جانت اي بت شيرين دهن که همچون شمع
چو راي عشق زدي با تو گفتم اي بلبل
به مشک چين و چگل نيست بوي گل محتاج
مرو به خانه ارباب بيمروت دهر
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازي او
هنوز بر سر عهد و وفاي خويشتن است
بکش به غمزه که اينش سزاي خويشتن است
به دست باش که خيري به جاي خويشتن است
شبان تيره مرادم فناي خويشتن است12
مکن که آن گل خندان براي خويشتن است
که نافههاش ز بند قباي خويشتن است
که گنج عافيتت در سراي خويشتن است13
هنوز بر سر عهد و وفاي خويشتن است
هنوز بر سر عهد و وفاي خويشتن است
غزل 51
لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است
شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
بنده طالع خويشم که در اين قحط وفا
طبله عطر گل و زلف عبيرافشانش
باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران
شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
يار شيرين سخن نادره گفتار من است14
وز پي ديدن او دادن جان کار من است
هر که دل بردن او ديد و در انکار من است
شاهراهيست که منزلگه دلدار من است
عشق آن لولي سرمست خريدار من است
فيض يک شمه ز بوي خوش عطار من است
کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
نرگس او که طبيب دل بيمار من است
يار شيرين سخن نادره گفتار من است14
يار شيرين سخن نادره گفتار من است14
غزل 52
روزگاريست که سوداي بتان دين من است
ديدن روي تو را ديده جان بين بايد15
يار من باش که زيب فلک و زينت دهر
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد16
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است
غم اين کار نشاط دل غمگين من است
وين کجا مرتبه چشم جهان بين من است
از مه روي تو و اشک چو پروين من است
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است