دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
چنان بزي که اگر خاک ره شوي کس را
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
به سمع پادشه کامگار ما نرسد95
که بد به خاطر اميدوار ما نرسد
غبار خاطري از ره گذار ما نرسد
به سمع پادشه کامگار ما نرسد95
به سمع پادشه کامگار ما نرسد95
غزل 157
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
من چو از خاک لحد لاله صفت برخيزم
تو خود اي گوهر يک دانه کجايي آخر
از بن هر مژهام آب روان است بيا
چون گل و مي دمي از پرده برون آي و درآ
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد
چشمت از ناز به حافظ نکند ميل آري
سرگراني صفت نرگس رعنا باشد
پاي از اين دايره بيرون ننهد تا باشد
داغ سوداي توام سر سويدا باشد
کز غمت ديده مردم همه دريا باشد
اگرت ميل لب جوي و تماشا باشد
که دگرباره ملاقات نه پيدا باشد
کاندر اين سايه قرار دل شيدا باشد
سرگراني صفت نرگس رعنا باشد
سرگراني صفت نرگس رعنا باشد
غزل 158
من و انکار شراب اين چه حکايت باشد
تا به غايت ره ميخانه نميدانستم
زاهد و عجب و نماز و من و مستي و نياز96
زاهد ار راه به رندي نبرد معذور است
من که شبها ره تقوا زدهام با دف و چنگ
بنده پير مغانم که ز جهلم برهاند
دوش از اين غصه نخفتم که رفيقي ميگفت
حافظ ار مست بود جاي شکايت باشد
غالبا اين قدرم عقل و کفايت باشد
ور نه مستوري ما تا به چه غايت باشد
تا تو را خود ز ميان با که عنايت باشد
عشق کاريست که موقوف هدايت باشد
اين زمان سر به ره آرم چه حکايت باشد
پير ما هر چه کند عين عنايت باشد97
حافظ ار مست بود جاي شکايت باشد
حافظ ار مست بود جاي شکايت باشد