غزل 261
درآ که در دل خسته توان درآيد باز
بيا که فرقت تو چشم من چنان در بست
غمي که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
به پيش آينه دل هر آن چه ميدارم
بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
بيا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوي گلبن وصل تو ميسرايد باز
بيا که در تن مرده روان درآيد باز
که فتح باب وصالت مگر گشايد باز
ز خيل شادي روم رخت زدايد باز
بجز خيال جمالت نمينمايد باز
ستاره ميشمرم تا که شب چه زايد باز
به بوي گلبن وصل تو ميسرايد باز
به بوي گلبن وصل تو ميسرايد باز
غزل 262
حال خونين دلان که گويد باز
و از فلک خون1) خم که جويد باز
و از فلک خون1) خم که جويد باز
و از فلک خون1) خم که جويد باز
1) چنين است در خ ق نخ ل و غالب نسخ قديمه، بعضي نسخ: جم،