غزل 304
داراي جهان نصرت دين خسرو کامل
اي درگه اسلام پناه تو گشاده
تعظيم تو بر جان و خرد واجب و لازم
روز ازل از کلک تو يک قطره سياهي
خورشيد چو آن خال سيه ديد به دل گفت
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
مي نوش و جهان بخش که از زلف کمندت
دور فلکي يک سره بر منهج عدل است200
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است201
از بهر معيشت مکن انديشه باطل
يحيي بن مظفر ملک عالم عادل
بر روي زمين روزنه جان و در دل
انعام تو بر کون و مکان فايض و شامل198
بر روي مه افتاد که شد حل مسال199
اي کاج که من بودمي آن هندوي مقبل
دست طرب از دامن اين زمزمه مگسل
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
از بهر معيشت مکن انديشه باطل
از بهر معيشت مکن انديشه باطل
غزل 305
به وقت گل شدم از توبه شراب خجل
صلاح ما همه دام ره است و من زين بحث1)
بود که يار نرنجد ز ما به خلق کريم
ز خون که رفت شب دوش از سراچه چشم
شديم در نظر ره روان خواب خجل
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل
نيم ز شاهد و ساقي به هيچ باب خجل
که از سال ملوليم و از جواب خجل
شديم در نظر ره روان خواب خجل
شديم در نظر ره روان خواب خجل
1) چنين است در اغلب نسخ، نخ: بخت،