گفتمش مگذر زماني گفت معذورم بدار
خفته بر سنجاب شاهي نازنيني را چه غم
اي که در زنجير زلفت جاي چندين آشناست
مينمايد عکس مي در رنگ روي مه وشت
بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گفتم اي شام غريبان طره شبرنگ تو
گفت حافظ آشنايان در مقام حيرتند65
دور نبود گر نشيند خسته و مسکين غريب
خانه پروردي چه تاب آرد غم چندين غريب
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب
خوش فتاد آن خال مشکين بر رخ رنگين غريب
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرين غريب
گر چه نبود در نگارستان خط مشکين غريب64
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد اين غريب
دور نبود گر نشيند خسته و مسکين غريب
دور نبود گر نشيند خسته و مسکين غريب
غزل 15
اي شاهد قدسي که کشد بند نقابت66 و 67
خوابم بشد از ديده در اين فکر جگرسوز
درويش نميپرسي و ترسم که نباشد
راه دل عشاق زد آن چشم خماري
پيداست از اين شيوه که مست است شرابت
و اي مرغ بهشتي که دهد دانه و آبت
کاغوش که شد منزل آسايش و خوابت68
انديشه آمرزش و پرواي ثوابت
پيداست از اين شيوه که مست است شرابت
پيداست از اين شيوه که مست است شرابت