فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
هواي مسکن ملوف و عهد يار قديم
به منت دگران خو مکن که در دو جهان
به هيچ ورد دگر نيست حاجت اي حافظ
دعاي نيم شب و درس صبحگاهت بس116
تو اهل فضلي و دانش همين گناهت بس
ز ره روان سفرکرده عذرخواهت بس
رضاي ايزد و انعام پادشاهت بس
دعاي نيم شب و درس صبحگاهت بس116
دعاي نيم شب و درس صبحگاهت بس116
غزل 270
درد عشقي کشيدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
آن چنان در هواي خاک درش
من به گوش خود از دهانش دوش
سوي من لب چه ميگزي که مگوي
بي تو در کلبه گدايي خويش117
همچو حافظ غريب در ره عشق
به مقامي رسيدهام که مپرس
زهر هجري چشيدهام که مپرس
دلبري برگزيدهام که مپرس
ميرود آب ديدهام که مپرس
سخناني شنيدهام که مپرس
لب لعلي گزيدهام که مپرس
رنجهايي کشيدهام که مپرس
به مقامي رسيدهام که مپرس
به مقامي رسيدهام که مپرس
غزل 271
دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس
کس به اميد وفا ترک دل و دين مکناد
به يکي جرعه که آزار کسش در پي نيست
زاهد از ما به سلامت بگذر کاين مي لعل
گفتوگوهاست در اين راه که جان بگدازد119
پارسايي و سلامت هوسم بود ولي
شيوهاي ميکند آن نرگس فتان که مپرس
که چنان ز او شدهام بي سر و سامان که مپرس
که چنانم من از اين کرده پشيمان که مپرس
زحمتي ميکشم از مردم نادان که مپرس 118
دل و دين ميبرد از دست بدان سان که مپرس
هر کسي عربدهاي اين که مبين آن که مپرس
شيوهاي ميکند آن نرگس فتان که مپرس
شيوهاي ميکند آن نرگس فتان که مپرس