عشقبازي کار بازي نيست اي دل سر بباز
دل به رغبت ميسپارد جان به چشم مست يار
طوطيان در شکرستان کامراني ميکنند
نام حافظ گر برآيد بر زبان کلک دوست
از جناب حضرت شاهم بس است اين ملتمس
زان که گوي عشق نتوان زد به چوگان هوس
گر چه هشياران ندادند اختيار خود به کس
و از تحسر دست بر سر ميزند مسکين مگس
از جناب حضرت شاهم بس است اين ملتمس
از جناب حضرت شاهم بس است اين ملتمس
غزل 268
گلعذاري ز گلستان جهان ما را بس
من و همصحبتي اهل ريا دورم باد
قصر فردوس به پاداش عمل ميبخشند
بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
يار با ماست چه حاجت که زيادت طلبيم
از در خويش خدا را به بهشتم مفرست
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافيست
طبع چون آب و غزلهاي روان ما را بس
زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
ما که رنديم و گدا دير مغان ما را بس 113
کاين اشارت ز جهان گذران ما را بس
گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
که سر کوي تو از کون و مکان ما را بس
طبع چون آب و غزلهاي روان ما را بس
طبع چون آب و غزلهاي روان ما را بس
غزل 269
دلا رفيق سفر بخت نيکخواهت بس
دگر ز منزل جانان سفر مکن درويش
وگر کمين بگشايد غمي ز گوشه دل
به صدر مصطبه بنشين و ساغر مينوش
زيادتي مطلب کار بر خود آسان کن
صراحي مي لعل و بتي چو ماهت بس
نسيم روضه شيراز پيک راهت بس 114
که سير معنوي و کنج خانقاهت بس 115
حريم درگه پير مغان پناهت بس
که اين قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس
صراحي مي لعل و بتي چو ماهت بس
صراحي مي لعل و بتي چو ماهت بس