غزل 317
فاش ميگويم و از گفته خود دلشادم
طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
من ملک بودم و فردوس برين جايم بود
سايه طوبي و دلجويي حور و لب حوض
نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
کوکب بخت مرا هيچ منجم نشناخت
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق
مي خورد خون دلم مردمک ديده سزاست
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
که در اين دامگه حادثه چون افتادم
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
به هواي سر کوي تو برفت از يادم
چه کنم حرف دگر ياد نداد استادم15
يا رب از مادر گيتي به چه طالع زادم
هر دم آيد غمي از نو به مبارک بادم
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم16
ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم
ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم