ز عطر حور بهشت آن نفس برآيد بوي
چنان زند ره اسلام غمزه ساقي
کليد گنج سعادت قبول اهل دل است
شبان وادي ايمن گهي رسد به مراد
ز ديده خون بچکاند فسانه حافظ
چو ياد وقت زمان شباب و شيب کند
که خاک ميکده ما عبير جيب کند
که اجتناب ز صهبا مگر صهيب کند
مباد آن که در اين نکته شک و ريب کند
که چند سال به جان خدمت شعيب کند160
چو ياد وقت زمان شباب و شيب کند
چو ياد وقت زمان شباب و شيب کند
غزل 189
طاير دولت اگر باز گذاري بکند
ديده را دستگه در و گهر گر چه نماند
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
کس نيارد بر او دم زند از قصه ما
دادهام باز نظر را به تذروي پرواز
شهر خاليست ز عشاق بود کز طرفي
کو کريمي که ز بزم طربش غمزدهاي
يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب163
حافظا گر نروي از در او هم روزي
گذري بر سرت از گوشه کناري بکند
يار بازآيد و با وصل قراري بکند
بخورد خوني و تدبير نثاري بکند
هاتف غيب ندا داد که آري بکند
مگرش باد صبا گوش گذاري بکند
بازخواند مگرش نقش و شکاري بکند
مردي از خويش برون آيد و کاري بکند161
جرعهاي درکشد و دفع خماري بکند162
بود آيا که فلک زين دو سه کاري بکند
گذري بر سرت از گوشه کناري بکند
گذري بر سرت از گوشه کناري بکند
غزل 190
کلک مشکين تو روزي که ز ما ياد کند
قاصد منزل سلمي که سلامت بادش164
امتحان کن که بسي گنج مرادت بدهند
يا رب اندر دل آن خسرو شيرين انداز
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
حاليا عشوه ناز تو ز بنيادم برد
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنيست
ره نبرديم به مقصود خود اندر شيراز
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند166
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
چه شود گر به سلامي دل ما شاد کند
گر خرابي چو مرا لطف تو آباد کند
که به رحمت گذري بر سر فرهاد کند
قدر يک ساعته عمري که در او داد کند165
تا دگرباره حکيمانه چه بنياد کند
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند166
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند166