غزل 111
عکس روي تو چو در آينه جام افتاد
حسن روي تو به يک جلوه که در آينه کرد133
اين همه عکس مي و نقش نگارين که نمود135
غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
چه کند کز پي دوران نرود چون پرگار
در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ137
آن شد اي خواجه که در صومعه بازم بيني
زير شمشير غمش رقص کنان بايد رفت
هر دمش با من دلسوخته لطفي دگر است
صوفيان جمله حريفند و نظرباز ولي
زين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
عارف از خنده مي در طمع خام افتاد
اين همه نقش در آيينه اوهام افتاد134
يک فروغ رخ ساقيست که در جام افتاد136
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
هر که در دايره گردش ايام افتاد
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
کار ما با رخ ساقي و لب جام افتاد
کان که شد کشته او نيک سرانجام افتاد
اين گدا بين که چه شايسته انعام افتاد
زين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
زين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
غزل 112
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد
وان که گيسوي تو را رسم تطاول آموخت
من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقيست
خوش عروسيست جهان از ره صورت ليکن
بعد از اين دست من و دامن سرو و لب جوي
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت اي خواجه قوام الدين داد
صبر و آرام تواند به من مسکين داد
هم تواند کرمش داد من غمگين داد
که عنان دل شيدا به لب شيرين داد
آن که آن داد به شاهان به گدايان اين داد
هر که پيوست بدو عمر خودش کاوين داد
خاصه اکنون که صبا مژده فروردين داد
از فراق رخت اي خواجه قوام الدين داد
از فراق رخت اي خواجه قوام الدين داد