غزل 278
شراب تلخ ميخواهم که مردافکن بود زورش142
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش
بياور مي که نتوان شد ز مکر آسمان ايمن
کمند صيد بهرامي بيفکن جام جم بردار
بيا تا در مي صافيت راز دهر بنمايم143
نظر کردن به درويشان منافي بزرگي نيست
کمان ابروي جانان نميپيچد سر از حافظ
وليکن خنده ميآيد بدين بازوي بي زورش
که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
مذاق حرص و آز اي دل بشو از تلخ و از شورش
به لعب زهره چنگي و مريخ سلحشورش
که من پيمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش
به شرط آن که ننمايي به کج طبعان دل کورش
سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
وليکن خنده ميآيد بدين بازوي بي زورش
وليکن خنده ميآيد بدين بازوي بي زورش
غزل 279
خوشا شيراز و وضع بيمثالش
ز رکن آباد ما صد لوحش الله
ميان جعفرآباد و مصلا
به شيراز آي و فيض روح قدسي
که نام قند مصري برد آن جا
صبا زان لولي شنگول سرمست
گر آن شيرين پسر خونم بريزد
مکن از خواب بيدارم خدا را
چرا حافظ چو ميترسيدي از هجر
نکردي شکر ايام وصالش
خداوندا نگه دار از زوالش
که عمر خضر ميبخشد زلالش
عبيرآميز ميآيد شمالش
بجوي از مردم صاحب کمالش
که شيرينان ندادند انفعالش
چه داري آگهي چون است حالش
دلا چون شير مادر کن حلالش 144
که دارم خلوتي خوش با خيالش
نکردي شکر ايام وصالش
نکردي شکر ايام وصالش
غزل 280
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
کجاست همنفسي تا به شرح عرضه دهم
زمانه از ورق گل مثال روي تو بست
ولي ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش
به هر شکسته که پيوست تازه شد جانش
که دل چه ميکشد از روزگار هجرانش
ولي ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش
ولي ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش