غزل 251
شب وصل است و طي شد نامه هجر82
دلا در عاشقي ثابت قدم باش
من از رندي نخواهم کرد توبه
برآي اي صبح روشن دل خدا را
دلم رفت و نديدم روي دلدار
وفا خواهي جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران في التجر
سلام فيه حتي مطلع الفجر
که در اين ره نباشد کار بي اجر
لو آذيتني بالهجر و الحجر
که بس تاريک ميبينم شب هجر83
فغان از اين تطاول آه از اين زجر
فان الربح و الخسران في التجر
فان الربح و الخسران في التجر
غزل 252
گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر
خرم آن روز که با ديده گريان بروم
معرفت نيست در اين قوم خدا را سببي
يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت
گر مساعد شودم دايره چرخ کبود
عافيت ميطلبد خاطرم ار بگذارند
راز سربسته ما بين که به دستان گفتند
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
بازگويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر
تا زنم آب در ميکده يک بار دگر
تا برم گوهر خود را به خريدار دگر
حاش لله که روم من ز پي يار دگر
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
غمزه شوخش و آن طره طرار دگر
هر زمان با دف و ني بر سر بازار دگر
کندم قصد دل ريش به آزار دگر
غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر
غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر
غزل 253
اي خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
از ديده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
بازآ که ريخت بي گل رويت بهار عمر
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر