يهودى گفت : (( به راستى كه حق مى گويى ، آن گاه قبول اسلام كرد و در حضور على (ع ) به افتخار اسلام نايل آمد.(79)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در جريان جنگ صفين ، هنگامى كه امير مؤ منان على (ع ) در يكى از روزهاى جنگ همراه ياران در بيابان عبور مى كردند، تشنگى آنها را فرا گرفت ، و آبشان تمام شده بود، و ياران در آن بيابان براى جستجوى آب ، به هر سو مى رفتند، آب نيافتند، و لحظه به لحظه بر شدت تشنگى آنها افزوده مى شد.
امير مؤ منان على (ع ) از جاده كنار رفت و اندكى در بيابان حركت كرده ، ناگهان ، چشمش به ديرى (عبادت گاه ) افتاد، كه يكى از راهبان مسيحى ، در آن جا عبادت مى كرد.
على (ع ) به ياران فرمود: ندا كنند تا راهب ، از ورود ما به آن سرزمين آگاه شود، آن ها ندا زدند، راهب متوجه آنها شد، حضرت على (ع ) نزد آن راهب آمد و پرسيد: آيا در اين جا كه سكونت دارى ، آب وجود دارد؟
راهب گفت : نه ، در اين نزديكى آب نيست ، در دو فرسخى اين جا آب پيدا مى شود.
على (ع ) كه سوار استر بود، استرش را به طرف قبله برگرداند و محلى را كه نزديك آن عبادتگاه بود نشان داد و به ياران خود فرمود: اين مكان را بشكافيد، آنها همان مكان را با وسايلى كه داشتند، حفر كردند، ناگهان سنگ بزرگى پيدا شد و عرض كردند: اى اميرمؤ منان در اين جا سنگى پيدا شده كه كلنگ در آن اثر نمى كند، همه ياران جمع شدند، هرچه نيرو مصرف كردند، نتوانستند كارى از پيش ببرند، و آن سنگ همچنان استوار، در زمين برقرار بود.
امير مؤ منان على (ع ) خود وارد كار شد، انگشتانش را زير سنگ برد، و آن را حركت داد و سپس از جا كند و به چند مترى انداخت ، ناگهان ديدند در زير آن سنگ ، آب سفيدى پيدا شد، كنار آن آمدند و از آن آشاميدند، كه بسيار گوارا و خنك و زلال بود، سپس على (ع ) آن سنگ بزرگ را برداشت و به جاى خود نهاد، و دستور داد، با خاك آن را بپوشانند و اثرى از آن ديده نشود.
راهب در عبادتگاه خود، همه اين جريان را ديد، فرياد زد: اى مسافران بفرماييد و نزد من بياييد.
على (ع ) همراه يارانش نزد راهب رفتند، حضرت على (ع ) در پيشاپيش ياران نزديك راهب شد.
راهب به حضرت على (ع ) رو كرد و گفت : آيا تو پيامبر مرسل هستى ؟
فرمود: نه .
پرسيد: آيا فرشته مقرب هستى ؟
فرمود: نه .
عرض كرد: (( پس تو كيستى ؟ )) .
على (ع ) فرمود: (( من وصى رسول خدا محمد بن عبدالله (ص ) خاتم پيامبران هستم )) .
راهب گفت : دستت را بگشا، تا براى خدا به دست تو، اسلام را قبول كنم ، على (ع ) دستش را گشود و فرمود:
گواهى بده به يكتايى خدا و رسالت پيامبر اسلام (ص ).
راهب گواهى به يكتايى خدا و رسالت پيامبر (ص ) داد و بعد عرض كرد: گواهى مى دهم كه تو وصى رسول خدا (ص ) هستى ، و شايسته مردم بعد از رسول خدا (ص ) به امر وصايت او مى باشى .
سپس عرض كرد: اين عبادتگاهى را كه من در آن هستم فقط به منظور شناختن مردى بنا شده است كه اين سنگ بزرگ را از جا مى كند، و آب از زير آن در مى آورد، قبل از من ، راهب هاى بسيار در اين جا بودند، و آن شخص را نيافتند ولى خداوند اين موهبت را نصيب من كرد، كه شما را يافتم ، ما در يكى از كتاب هاى خود، و از آثار علماى خويش ، يافته ايم كه در اين بيابان ، چشمه اى وجود دارد كه سنگ بزرگى روى آن قرار دارد، و به مكان آن ، كسى آگاه نيست . جز پيامبر مرسل يا وصى پيامبر، و اين كه خداوند (( ولى الله )) دارد كه مردم را به سوى حق دعوت مى نمايد و نشانه اش ، شناختن مكان اين سنگ و قدرت او بر از جا كندن اين سنگ مى باشد، و من وقتى ديدم ، تو اين سنگ بزرگ را از جا كندى ، آن موضوع مهمى را كه مدت ها در انتظارش بودم برايم تحقق يافت .
قطرات اشك از ديدگان امير مؤ منان على (ع ) سرازير شد و گفت :