هاجر، فرمان خدا را گردن نهاد و صبر پيشه كرد و در مدت اقامت خود، از خوراك و آبى كه ابراهيم(ع)
برايشان تهيه كرده بود، استفاده كرد تا آنها تمام شده و خود و فرزندش تشنه گرديدند، او به كودكش كه از تشنگى به خود مىپيچيد، نگريست و نتوانست آن منظره دردناك را تحمل كند.از اين رو سراسيمه بهپا خاست و سرگردان و متحيّر وشتابان به اين سو و آن سو، مىدويد به گونهاى كه در آستانه از هوش رفتن قرار گرفت.
هاجر از تپهاى بلند به نام «صفا» بالا رفت و از آنجا نظاره كرد شايد آبى بيابد، ولى چيزى نديد، از آنجا پايين آمد و چون انسانى خسته و مانده شتابان به حركت در آمد تا بر بلندى ديگرى به نام «مروه» بالا رفت و نگاهى كرد، باز چيزى نيافت، ديگر بار به «صفا» بازگشت و نگاهى انداخت و چيزى نيافت و اين عمل را هفت بارتكرار كرد و آخرين بار كه گذار او به «مروه» افتاد، صدايى شنيد، متوجه آن شد.
ناگهان فرشتهاى را در محل زمزم ديد كه با بالهاى خود زمين را مىكاويد تا اينكه آب پديدار شد.(4)
وقتى هاجر اين منظره هيجانانگيز را ديد، شادى و خوشحالى سراسر وجودش را فراگرفت و سپس از آن آب برگرفته و كودك خود را سيراب ساخت و خود نيز از آن نوشيد.
هنگامى كه آب جوشيد، پرندگان بدان سو به رفت و آمد پرداختند، گروهى از قبيلهجُرهُم كه از نزديكى آنجا مىگذشتند، وقتى رفت و آمد پرندگان را پيرامون آن منطقهديدند، از يكديگر سؤال كردند كه اين پرندگان اطراف آب به پرواز در مىآيند، آيا دراين منطقه آبى سراغ داريد؟
پاسخ دادند: خير.
يكى از افراد خود را فرستادند تا براى ايشانكسب اطلاعى كند و او با مژدگانى وجود آب، به سرعت نزدشان بازگشت.
آنها نزد هاجر آمده و گفتند:
اگر ميل داريد ما در جوار شما بوده و ياورتان باشيم و آب از خود شماباشد.
هاجر نيز آنان را پذيرا شد و در همسايگى وى اقامت گزيدند تا اينكه اسماعيل بهسن جوانى رسيد و زنى را ازقبيله جُرهُم به ازدواج خويش در آورد و عربى را از آنانآموخت.
ابراهيم، فرزندش اسماعيل را در مكه رها كرد، ولى او را به فراموشى نسپرده و از او غافل نگشت، بلكه هر چند گاه به ديدار وى مىرفت. در يكى از ديدارها ابراهيم(ع) در خواب ديد كه خداوند به او فرمان مىدهد تا فرزندش اسماعيل را ذبح كند.
البته خواب پيامبران حق بوده و به منزله وحى الهى است، به همين دليل ابراهيم(ع) تصميم به اجراى فرمان الهى گرفت و به بهانه اينكه اسماعيل، تنها پسر او بوده و خود به سن پيرى رسيده است، از تصميم خود برنگشت.
اين ماجرا را قرآن برايمان چنين بازگو مىكند:
وَقال إِنِّى ذاهِبٌ إِلى رَبِّى سَيَهْدِينِ * رَبِّ هَبْ لِى مِنَ الصّالِحِينَ * فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ * فَلَمّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْىَ قالَ يا بُنَىَّ إِنِّى أَرى فِى المَنامِ أَنِّى أَذبَحُكَ فَانْظُرْ ماذا تَرى قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِى إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصّابِرِينَ * فَلَمّا أَسْلَما وَتَلَّهُ لِلْجَبِينِ * وَنادَيْناهُ أَنْ يا إِبْراهِيمُ * قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا إِنّا كَذلِكَ نَجْزِى المُحْسِنِينَ * إِنَّ هذا لَهُوَ البَلاءُ المُبِينُ * وَفَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ * وَتَرَكْنا عَلَيْهِ فِى الآخِرِينَ * سَلامٌ عَلى إِبْراهِيمَ * كَذلِكَ نَجْزِى المُحْسِنِينَ * إِنَّهُ مِنْ عِبادِنا المُؤْمِنِينَ * وَبَشَّرْناهُ بِإِسْحقَ نَبِيّاً مِنَ الصّالِحِينَ؛(5)
ابراهيم گفت: من به پيشگاه پروردگار خويش مىروم و او مرا هدايت خواهد كرد، پروردگارا، فرزندى شايسته به من عنايت فرما. ما او را به پسرى بردبار و شكيبا مژده داديم.
آنگاه كه او به سن رشد رسيد و با پدر به كار و تلاش پرداخت، ابراهيم گفت:
پسركم در خواب ديدم كه تو را ذبح مىكنم نظرت چيست؟
اسماعيل گفت: پدرم آنچه را بدان مأمور شدهاى انجام ده و انشاءاللَّه مرا از بردباران خواهى يافت.
آنگاه كه تسليم امر خدا شد و او را به صورت خوابانيد. به او خطاب كرديم اى ابراهيم، مأموريت خوابت را عملى ساختى و اين گونه نيكوكاران را پاداش مىدهيم. اين امتحانى آشكار بود و با ذبحى بزرگ او را فدا داديم و قدردانى و ثناى او را به آيندگان واگذارديم.
سلام و درود بر ابراهيم، اين گونه نيكوكاران را پاداش عطا مىكنيم؛ زيرا او از بندگان مؤمن ما بود و وى را به اسحق، كه پيامبرى شايسته بود، مژده داديم.
خداوند در اين آيات در باره حضرت ابراهيم(ع) مىفرمايد:
وقتى ابراهيم از سرزمين قوم خود هجرت كرد، از خداى خود فرزندى شايسته خواست و خداوند دعايش را مستجاب گرداند و وى را به پسرى بردبار به نام اسماعيل كه نخستين فرزند او بود مژده داد.