بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
پيامبر صلى الله عليه و آله در مدت 23 سال رسالت زحمت بسيارى براى هدايت مردم كشيد، مصائب و مشكلات بسيار از نظر روحى و جسمى بر حضرتش وارد شد چنانكه در جنگ احد دندان پيامبر را شكستند و صورتش را مجروح كردند.
اصحاب عرض كردند شما نفرين كنيد!
فرمود: من مبعوث نشده ام براى نفرين كردن ، مبعوث براى دعوت مردم به طرف خدا و رحمت براى آنها شده ام ، بعد فرمود:
خداوندا قومم را هدايت فرما زيرا آنها آگاهى ندارند.(791)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
قال الله الحكيم :
( لتجزى كل نفس بما تسعى ) (طه : آيه 15)
هر نفسى به آن چه سعى كرده پاداش را در قيامت مى دهيم .
امام صادق عليه السلام :
طوبى لعبد جاهد نفسه و هواه (792)
خوش بحال بنده اى كه با نفس و هواى آن مجاهدت كند.
انسان از دو چيز تن و نفس (روح ) تشكيل شده است . نفس راكب و تن مركوب است .
اگر نفس مطمئنه شد امر به بديها نمى كند، اگر اماره شد به زشتيها و كارهاى خلاف وادار مى نمايد، اگر سبعى شد به اخلاق رذيله همانند حرص و حسد مبتلا مى كند و اگر بهميمى شد پى شهوات مى رود.
براى اينكه انسان بتواند مهار نفس را بدست بگيرد و در دام شيطانى نيفتد، بايد مراقبه و محاسبه و معاينه نفس را مرعى بدارد و در نيت و فكر مواظبت كامل كند كه نفس اژدهاست ، گر آنى از او غافل شود صاحبش را به آتش نزديك و از بين مى برد(793).
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در تاريخ آمده كه :
يك نفر مارگير بود و معركه گيرى مى كرد. او به كوهستان رفت تا مارى بگيرد و به بغداد بياورد و به مردم نشان بدهد تا پولى در بياورد.
فصل زمستان بود و پس از تحمل رنجها اژدهاى بسيار بزرگى در كوهى پيدا كرد، چون هوا سرد بود اژدها افسرده و بى حركت بود، و او با زحمت آنرا بطرف شهر بغداد مى برد و داد مى زد مردم بيائيد ببينيد كه چه اژدهائى را شكار كرده ام .
مردم كنار شهر دجله بغداد جمع شدند و صدها نفر اجتماع كردند و منتظر بودند تا اين اژدها را ببينند. هوا گرم شده بود و جمعيت زياد شده بودند و اژدها بر اثر آفتاب قدرت گرفت ، وقتى مارگير از كيسه آنرا بيرون آورد، ناگهان ديدند اژدها جنبيد و به طرف مارگير جهيد و او را هلاك كرد و از بين برد؛ و مردم هم از ترس فرار كردند.
اى برادر غافل مباش كه نفس تو همان اژدهاست (794) كه اگر قدرت يابد تار و پود زندگى تو را در هم مى نوردد. تو مپندار كه بدون سركوبى و مقاومت در برابر خواسته هاى نفس ، او را با تمام احترام زير سلطه خود نگهدارى مگر هر آدم زبونى مى تواند به تسلط بر نفس حيوانى خود دست يابد.(795)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
مرحوم شيخ عبدالحسين خوانسارى گفت :
در كربلا عطارى بود مشهور و معروف ، مريض شد و جميع اجناس دكان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت اما ثمر نكرد؛ و جميع اطباء اظهار نااميدى از او كردند.
گفت : يك روز به عيادتش رفتم و بسيار بدحال بوده و به پسرش مى گفت :
اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بياور براى خانه مصرف كنيد تا به خوب شدن يا مردن راحت شوم !
گفتم : اين چه حرفى است مى زنى ؟!
ديدم آهى كشيد و گفت :
من سرمايه زيادى داشتم و جهت پولدار شدن من اين بود كه يكسالى مرضى در كربلا شايع شد كه علاج آنرا دكترها منحصر به آبليموى شيراز دانستند، آب ليموگران و كمياب شد.
نفسم به من گفت :
قدرى آب ليمو داراى چيز ديگر ممزوج به او كن و بوى آب ليمو از آن فهميده مى شد او را به قيمت آب ليموى خالص بفروش تا پولدار شوى .
همين كار را كردم ، و آب ليمو در كربلا منحصر به دكان من شد و سرمايه زيادى از اين مال مغشوش بدست آوردم تا جائى كه در صنف خودم مشهور شدم به ( پدر پولهاى هزارهزارى ) .
مدتى نگذشت كه به اين مرض مبتلا شدم ، هر چه داشتم فروختم براى معالجه فايده اى نكرده است ، فقط همين آخرين متاع بود كه گفتم اين را بفروشند يا خوب مى شوم يا مى ميرم و از اين مرض خلاص مى شوم (796).