یکصد موضوع، پانصد داستان

علی اکبر صداقت

نسخه متنی -صفحه : 259/ 31
نمايش فراداده

4- على عليه السلام بر جاى پيامبر صلى الله عليه و آله

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

كفار قريش چون متوجه شدند كه مردم مدينه با پيامبر صلى الله عليه و آله عهد بستند كه از تن و جان حضرتش حفاظت كنند، بركيد و كينه آنها نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله افزوده شد، و با شورائى كه انجام دادند، تصميم گرفتند كه :

از هر قبيله مردى دلاور با شمشيرى برنده ، همگى شبى (اول ماه ربيع الاول ) كمين كنند چون پيامبر صلى الله عليه و آله به خواب رود، بر او وارد و سرش را از تن جدا كنند.

خداوند پيامبرش را از اين قضيه آگاه كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله اميرالمؤ منين عليه السلام را فرمود: مشركين امشب قصد دارند من را به قتل برسانند و خداوند امر به هجرت كرده ؛ تو در جاى من بخواب تا آنكه ندانند من هجرت كرده ام ، تو چه مى گويى ؟

عرض كرد: يا نبى الله آيا شما به سلامت خواهى ماند؟

فرمود: بلى ، اميرالمؤ منين خندان شد و سجده شكر به جاى آورد.

بعد گفت : شما به هر سو كه خدا ترا ماءمور گردانيده است برويد، جانم فداى تو باد، و هر چه خواهى امر فرما كه به جاى قبول كنم و از خدا توفيق مى طلبم .

پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را در بغل گرفت و بسيار گريست و او را بخدا سپرد.

جبرئيل دست پيامبر صلى الله عليه و آله را گرفت و از خانه بيرون آورد، و به غار ثور تشريف بردند امير عليه السلام در جاى پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد و رداء (روپوش ، عبا) حضرتش را پوشيد. كفار خواستند شبانه هجوم بياورند كه ابولهب يكى از آنان بود گفت :

شب اطفال و زنان خوابيده اند بگذاريد صبح شود، چون صبح شد ريختند در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله ، يك مرتبه على عليه السلام از رختخواب مقابل ايشان برخاست و صدا زد.

آنها گفتند: يا على عليه السلام محمد صلى الله عليه و آله كجاست ؟

فرمود: شما او را به من سپرده بوديد؟

خواستيد او را بيرون كنيد او خود بيرون رفت . پس دست از على عليه السلام برداشته و به جستجوى پيامبر صلى الله عليه و آله شتافتند. (102) و در حقيقت با اين ايثار على عليه السلام جان پيامبر صلى الله عليه و آله به سلامت ماند و خداوند اين آيه را در شاءن على عليه السلام نازل كرد ( از مردم كسانى هستند نفس خويش در راه خشنودى خدا مى فروشند و خداوند به بندگانش مهربان است . ) (103)

5- ايثار حاتم طائى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سالى قحطى شد و تمام مردم در فشار و مضيقه بودند، و هر چه داشتند خورده بودند زن حاتم مى گويد:

شى بود كه چيزى از خوراك در منزل ما پيدا نمى شد حتى حاتم و دو نفر از بچه هايم ( عدى و سفانه ) از گرسنگى خوابمان نمى برد. حاتم عدى را و من سفانه را با زحمت مشغول نموديم تا خوابشان ببرد.

حاتم با گفتن داستان مرا مشغول كرد تا خواب روم ، اما از گرسنگى خوابم نمى برد ولى خود را به خواب زدم كه او گمان كند من خوابيده ام ، چند دفعه مرا صدا كرد، من جواب ندادم . حاتم داشت از سوراخ خيمه به طرف بيابان نگاه مى كرد، شبهى به نظرش ‍ رسيد، وقتى نزديك شد ديد زنى است كه به طرف خيمه مى آيد.

حاتم صدا زد: كيستى ؟

زن گفت : اى حاتم بچه هاى من دارند از گرسنگى مانند گرگ فرياد مى كنند.

حاتم گفت : زود برو بچه هايت را حاضر كن ، به خدا قسم آنها را سير مى كنم وقتى كه اين سخن را از حاتم شنيدم فورا از جايم حركت كردم و گفتم :

به چه چيزى سير مى كنى ؟!

گفت : همه را سير مى كنم ، برخاست و تنها يكى اسبى داشتم كه اساس به وسيله آن بار مى كرديم آن را ذبح نمود و آتش روشن كرد و قدرى از گوشت را به آن زن داد و گفت :

كباب درست كن با بچه هايت بخور.

بعد به من گفت : بچه ها را بيدار كن آنها هم بخورند و سپس گفت :

از پستى است كه شما بخوريد و يك عده در كنار شما گرسنه بخوابند.

آمد و يك يك آنها را بيدار كرد و گفت :

برخيزيد آتش روشن كنيد، و همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم چيزى از آن نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آنها را تماشا مى كرد و لذت مى برد.(104)