بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز صبح را با مردم گزارد، سپس در مسجد نگاهش به جوانى (حارثه بن مالك انصارى) افتاد كه چرت مى زد و سرش پايين مى افتاد. رنگش زرد بود و تنش لاغر و چشمانش به گودى فرو رفته بود.
فرمود: حالت چطور است ؟
عرض كرد: مؤ من حقيقى ام .
فرمود: هر چيزى را حقيقتى است ، حقيقت گفتار تو چيست ؟
گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله به دنيا بى رغبت شده ام ، شب را بيدارم و روزهاى گرم را (در اثر روزه ) تشنگى مى كشم ؛ گويا عرش پروردگار را مى نگرم كه براى حساب گسترده گشته ؛ و گويا اهل بهشت را مى بينم كه در ميان بهشت يكديگر را ملاقات مى كنند، و ناله اهل دوزخ را در ميان دوزخ مى شنوم !
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين بنده اى است كه خدا دلش را نورانى فرموده ؛ بصيرت يافتى ثابت قدم باش .
عرض كرد: يا رسول الله از خدا بخواه كه شهادت در ركابت را به من روزى كند!
فرمود: خدايا به حارثه شهادت روزى كن . چند روزى نگذشت كه پيامبرى لشگرى را براى جنگ فرستاد و حارثه را در آن جنگ هم فرستاد. او به ميدان جنگ رفت و نه نفر كشت و خود هم (دهمين ) نفر از مسلمانان بود كه شربت شهادت نوشيد.(116)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
شاگردان و ياران امام صادق عليه السلام به گرد او حلقه زده بودند. اما از يكى از يارانش پرسيد:
به چه كسى ( فتى ) ( جوان ) مى گويند؟
او در پاسخ عرض كرد:
آن كسى كه در سن جوانى است .
فرمود: با اينكه اصحاب كهف در سنين پيرى بودند خداوند آنها را به خاطر ايمانى كه داشتند با عنوان ( جوان ) ياد كرده است در آيه 10 سوره كهف مى فرمايد:
( ياد آور زمانى را كه اين گروه جوانان به غار پناه بردند ) (117)
آنگاه در پايان حضرت فرمود: (118) ( هركس به خدا ايمان داشته باشد و تقوا پيشه كند، جوان (مرد) است . ) (119)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
امام صادق عليه السلام به مرد ( سراج ) ( زين ساز ) كه خدمتگزارش بود فرمود: بعضى از مسلمين داراى يك سهم از ايمان و بعضى داراى دو سهم و بعضى سه و بعضى هفت سهم هستند سزاوار نيست بر شخصى كه يك سهم از ايمان را داراست بار كنند و وادار كنند آنچه آن كس دو سهم از ايمان را دارد؛ و آنكه دو سهم ايمان دارد سه سهم بر او بار كنند؟
فرمود: برايت مثالى بزنم ، مردى بود كه همسايه اى نصرانى داشت و او را به اسلام دعوت نمود او اجابت كرد و مسلمان شد.
چون سحر شد درب خانه اش آمد و در زد، گفت : كيستى ؟
گفت :
من فلانى هستم ، وضو بگير و لباس بپوش برويم براى نماز پس تازه مسلمان وضو گرفت و لباس پوشيد و براى نماز حاضر گشت هر دو نماز بسيار خواندند، پس از آن نماز صبح خواندند و صبر كردند تا صبح روشن شد.
( نصرانى ) خواست منزل برود آن مرد به او گفت : كجا مى روى روز كوتاه است و الان ظهر است نماز ظهر بخوانيم .
پس نشست تا نماز ظهر را خواند، خواست برود گفت :
نماز عصر نزديك است صبر كرد و نماز عصر را خواند، خواست برود گفت :
نماز مغرب را هم بخوان و اين وقتش كوتاه است ، پس او را نگه داشت و نماز مغرب را نيز خواند، باز خواست برود گفت :
يك نماز ديگر باقى مانده ، صبر كن نماز عشا را بخوانيم ، پس نماز را خواندند و از يكديگر جدا شدند.
چون سحر شد (مسلمان نا وارد) درب نصرانى تازه مسلمان را كوبيد.
گفت : كيستى ؟
خود را معرفى كرد و گفت :
وضو بگير و لباس بپوش ، برويم نماز بگذاريم !
تازه مسلمان گفت :
براى اين دينت شخصى را پيدا كن كه بيكارتر از من باشد؛ من مردى بينوا و داراى عيال و فرزندانم .
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: او را به نصرانيت بازگردانيد و مانند اولش شد (او را در چنين فشارى قرار داد كه از دين محكمى بيرونش آورد).(120)