بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
( ذوالنون مصرى ) گويد:
وقتى از شهر مصر بيرون آمدم تا ساعتى در صحرا سيرى كنم . بر كنار رود نيل راه مى رفتم و به آب نگاه مى كردم . ناگاه عقربى ديدم كه با سرعت مى آمد.
گفتم : به كجا خواهد رفت ؟
چون به لب آب رسيد غورباغه اى بر لب آب آمده بود و آن عقرب بر پشت او نشست و غورباغه شناكنان حركت كرد. گفتم :
حتما سرى در اين قضيه است ، خود را بر آب زدم و به تعجيل از آب گذشتم و به كنار آب آمدم .
ديدم غورباغه به خشكى رسيد و عقرب از پشت او به خشكى آمد. من دنبالش مى رفتم ، تا به زير درختى رسيدم ، مردى را ديدم كه در زير سايه درخت خفته بود و مارى سياه قصد او كرده بود كه او را نيش بزند، كه ناگاه عقرب بيامد و نيشى بر پشت مار زد و او را هلاك كرد.
پس عقرب آمد به لب آب ، بر پشت غورباغه نشست و از اين طرف به آن طرف آب رفت .
من متحير ماندم و گفتم :
حتما اين مرد يكى از اولياى الهى است ، خواستم پاى او را ببوسم اما نگاه كردم ديدم جوانى مست است ، تعجبم بيشتر شد. صبر كردم تا جوان از خواب مستى بيدار شد.
چون بيدار شد مرا كنار خود ديد، متعجب شد و گفت :
اى مقتداى اهل زمانه بر سر اين گناهكار آمده اى و اكرام فرموده اى ؟!
گفتم : از اين حرفها نزن ، نگاه به اين مار كن . چون مار را ديد دست بر سر خود زد و گفت چه اتفاقى افتاده است ؟
تمام قضيه عقرب و غورباغه و مار را نقل كردم چون اين لطف حق را درباره خودش بشنيد و ديد:
روى به آسمان كرد و گفت :
اى كه لطف تو با مستان چنين است با دوستان چگونه خواهد بود؟
پس در رود نيل غسلى كرد و روى به محل خود نهاد و به مجاهدت مشغول شد، و كارش به جائى رسيد كه بر هر بيمارى دعا مى خواند شفا مى يافت .(294)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
ابوذر وقتى شنيد پيامبرى در مكه مبعوث شده ، به برادرش انيس گفت :
بيا برو و اخبارى از او برايم بياور.
برادر به مكه آمد و توصيف پيامبر صلى الله عليه و آله را برايش نمود. ابوذر گفت :
آتش قلب مرا خاموش نكردى ، خود مهياى سفر شد و به مكه آمد و در گوشه اى از مسجد خوابيد تا روز سوم به هدايت على عليه السلام مخفيانه بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شد و سلام كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله از نام و احوالش پرسيد، او سر حال خودش را گفت و مسلمان شد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به محل خود بازگرد و در مكه توقف مكن زيرا مى ترسم بر تو ستمى روا بدارند.
گفت : بخدائى كه جانم در دست اوست در جلو چشمان مردم مكه فرياد مى كشم و به آواز بلند اظهار اسلام مى كنم .
از همانجا به ( مسجد الحرام ) آمد و صدا بلند كرد و شهادتين را گفت . مردم مكه به طرف او حمله آوردند و آنقدر او را زدند كه بى حال روى زمين افتاد. عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله او را ديد خود را بر روى او انداخت و گفت :
مردم واى بر شما مگر نمى دانيد اين مرد از طايفه غفار است ، و ايشان در سفر شام سر راه شمايند، و به اين كلمات او را نجات داد.
روز دوم كه حال ابوذر بهتر شد، باز ابوذر اظهار اسلام را نمود و مردم او را كتك مفصلى زدند. عباس سبب شد تا او از زير كتكهاى مردم نجات يابد، و او به محلش بازگشت .(295)