بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در زمان متوكل عباسى زنى ادعا كرد كه من زينب دختر فاطمه زهرا عليهاالسلام مى باشم .
متوكل گفت : از زمان زينب تا به حال سالها گذشته و تو جوانى ؟!
گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله دست بر سر من كشيد و دعا كرد در هر چهل سال جوانى من عود كند.!
متوكل بزرگان آل ابوطالب و اولاد عباس و قريش را جمع كرد و آنها همگى گفتند:
او دروغ مى گويد، زيرا زينب در سال 62 ه ق وفات كرده است .
زينب كذابه گفت :
ايشان دروغ مى گويند، من از مردم پنهان بودم و كسى از حال من مطلع نبود تا الان كه ظاهر شدم .
متوكل قسم خورد كه بايد شما با دليل ادعاى اين زن را باطل كنيد.
آنان گفتند: دنبال امام هادى عليه السلام بفرست تا بيايد و ادعاى او را باطل كند.متوكل امام را طلبيد و حكايت اين زن را عرض كرد.
امام فرمود: او دروغ مى گويد و زينب در فلان سال وفات كرد.
متوكل گفت : دليلى بر بطلان قول او بيان كن .
امام فرمود: گوشت فرزندان فاطمه عليهاالسلام بر درندگان حرام است ، او را بفرست نزد شيران اگر راست مى گويد!
متوكل به آن زن گفت : چه مى گويى ؟
گفت : مى خواهد مرا به اين سبب بكشد.
امام فرمود: اينجا جماعتى از اولاد فاطمه عليهاالسلام مى باشند هر كدام را خواهى بفرست .
راوى گفت : صورتهاى جميع سادات تغيير يافت ، بعضى گفتند:
چرا حواله بر ديگرى مى كند و خودش نمى رود.
متوكل گفت : شما چرا خودتان نمى روى ؟
فرمود: ميل تو است مى روم ؛ متوكل قبول كرد و دستور داد نردبانى نهادند؛ حضرت داخل در جايگاه شيران درنده شدند و آنها از روى خضوع سر خود را جلو امام به زمين مى نهادند و امام دست بر سر ايشان مى ماليد، بعد امر كرد كنار روند و همه درندگان كنار رفتند!
وزير متوكل گفت : زود امام هادى را بطلب كه اگر مردم اين كرامت را از او ببينند بر او مى گروند.
پس نردبان نهادند و امام به بالا آمدند و فرمودند:
هر كس اولاد فاطمه عليهاالسلام است بيايد ميان درندگان بنشيند.!!
آن زن گفت : امام ادعايم باطل است ، من دختر فلان مرد فقير هستم ، بى چيزى مسبب شد كه اين خدعه كنم .
متوكل گفت :
او را نزد شيران بيفكنيد؛ مادر متوكل شفاعت زينب كذابه را نمود و متوكل او را بخشيد(352)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
سلطان حسين بايقرا كه بر خراسان و زابلستان حاكم بود با يعقوب ميرزا كه بر آذربايجان سلطان بود دوست بوده و نوعا با هم مكاتبه و هدايا براى هم مى فرستادند .
وقتى سلطان حسين مقدارى اشياء نفيسه به شخصى به نام اميرحسين ابيوردى داد و گفت :
اين هدايا را با كتابى كه از كتابخانه به نام كليات جامى است مى گيرى و به رسم هديه براى سلطان يعقوب ميرزا مى برى .
اميرحسين نزد كتابدار رفت و كتاب كليات جامى را خواست و او اشتباها كتاب فتوحات مكيه تاءليف محى الدين عربى كه به همان اندازه و حجم بود داد.
امير حسين روانه آذربايجان شد و به حضور يعقوب ميرزا آمد و نامه سلطان حسين و هداياى نفيسه را تقديم داشت . يعقوب ميرزا بعد از قرائت نامه و احوالپرسى از سلطان و اركان دولت ، از خود اميرحسين احوال پرسيد و از دورى راه كه دو ماه طول كشيده بود سئوال كرد و گفت :
حتما هم صحبتى هم داشتى كه به شما خوش گذشته باشد.
اميرحسين گفت :
بلى كتاب كليات جامى را كه تازه استنساخ نموده بودند همراهم بود و پيوسته به مطالعه آن مشغول بودم و از آن لذت مى بردم .
يعقوب ميرزا تا نام كتاب كليات جامى را شنيد گفت :
بسيار مشتاق بودم و از آوردن اين كتاب خوشحال شدم . اميرحسين يكى از ملازمان را فرستاد و كتاب را آورد به دست يعقوب ميرزا داد.
يعقوب ميرزا وقتى كتاب را گشود، ديد كتاب فتوحات مكى است و رو به اميرحسين كرد و گفت :
اين كليات جامى نيست ، چرا دروغ گفتى ؟!
امير حسين از خجالت به عقب برگشت و ديگر صبر نكرد جواب نامه را بگيرد، رو به خراسان حركت كرد و گفت :
راضى بودم آنگاه كه دروغم ظاهر شد مرده بودم (353).