هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن . (64) - عارف به هر سو كه روى مى آورد، همان جا رو به خداست : فاينما تولوا فثم وجه الله . (65) - عرفان ، يقين به اين حقيقت زرين است كه خداوند نور آسمانها و زمين است : الله نور السموات و الارض (66) - عارف به فضل و رحمت حضرت حق ، شادمان است و دست افشان ، و از هر چه جز آن ، گريزان : قل بفضل الله و برحمته فبذلك فليفرحوا هو خير مما يجمعون . (67) - عرفان شناخت حضرت احديت است كه جز او خالق و رازق نيست ، او صاحبخانه وجود است و همه موجودات همواره سر سفره احسان او نشسته اند و آنان كه جايى ديگر رفته اند، پيمان ازلى شكسته اند : يا ايها الناس اذكروا نعمت الله عليكم ، هل من خالق غير الله يرزقكم من السماء و الارض ، لا اله الا هو، فانى توفكون (68) - عارف حجابهاى نورانى و ظلمانى را درهم مى شكند و هرگز اوضاع بر او وخيم نمى گردد، او در راه خدا و به يارى حضرت حق ، با دشمن برون و دژخيم درون جهاد مى كند، او اراده خويش را تحت اراده حق قرار داده است ، و مرارت و ملالت او را بى قرار نمى كند. او حقا مجاهد فى سبيل الله است : و جاهدوا فى الله حق جهاده (69) - عرفان آيين محبت است چرا كه محبت ، تمام زواياى وجود را آذين بسته است و در بازار عرفان يك كالا رواج دارد و آن محبت است ، و در شبستان عرفان يك چراغ نورافشانى مى كند و آن عشق است . خداوند دوستان خويش را دوست دارد و آنان نيز به پروردگارشان مهر مى ورزند يحبهم و يحبونه (70) - عرفان به واسطه اى نماز، هر گونه آلودگى روحى را به سهولت زايل مى كند : ان الصلوة تنهى عن الفحشا و المنكر (71)، بهشت باطن خويش را به گلهاى ياد پروردگار زينت مى بخشد، او به ياد خداست و خداوند است و خداوند نيز به ياد اوست : فاذكرونى اذكركم . (72) او نماز را اقامه مى كند و به نياز ادامه مى دهد و به سير و سلوك مى پردازد، تا به ملاقات پروردگار و ديدار دلدار سيراب و كامياب شود : يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه (73) آن گاه كه با اين تعريف و توصيف از عرفان و عارف ، به زندگانى اويس قرنى نگاه مى كنيم ، او را عارفى برجسته و سالكى وارسته مى يابيم . حكيم يمانى در سايه ى تربيت عرفانى نهانى به ديد حقانى نايل شد و به لقاى ربانى رسيد، او در سير و سلوك خويش ، تقوا اندوخت و تقوا به همگان آموخت كه : فرداى بهتر، با تقواى بيشتر، و وتزودوا فان خير الزاد التقوى ؛ و توشه برداريد، كه بهترين توشه ها تقواست .
اينك به بررسى گوشه هايى از مقام عرفانى اويس قرنى مى پردازيم .
انسان همين جسم خاكى است و بس . اين همان درسى است كه ابليس به تشخيص خويش به شاگردان خود مى دهد.
هستند كسانى كه در كلاس انسانى شناسى شيطان شركت مى كنند و به پيروى از معلم رانده شده خويش ، انسان را تنها توده اى خاك مى دانند و بس ؛ زيرا آن گاه كه شيطان از سجده بر آدم سرباز زد، چنين گفت : قال انا خير خلقتنى من نار و خلقته من طين ؛ (74) من از او بهترم ، مرا از آتش آفريده اى و او را از گل .
شيطان در معرفى انسان فقط به جنبه ى اين جايى او اشاره مى كند و جنبه آن جايى او را ناديده مى گيرد و حال كه آدمى ، آنى دارد كه از تمامى موجودات متمايز مى شود، او تنها صدفى است كه گوهر روح اللهى به جسم خاكيش زينت مى بخشد. در نگاه آفرينش و درگاه خلقت ، نفس الرحمان در او دميده ، و عطر روح خدايى به او رسيد است : فاذا سويته و نفخت فيه من روحى ... (75) آدمى آن گاه شايستگى سجده فرشتگاه را يافت كه اين نفس رحمانى را دريافت ؛ وگرنه براى خاك سجده نمى كنند، بلكه بر خاك سجده مى نمايند. تمام هنر انسان در حراست و حفاظت از آن نفس رحمانى و نفخه الهى است كه زيباترين هديه اى است كه خداوند، آن را تنها به انسان عنايت كرد.
و اويس قرنى اين نسيم رحمانى را پاك و پاكيزه نگه مى داشت ، و همان گونه كه جسمش از نفس جسمانى زنده بود؛ روح و جانش از نفس آسمانى سر حال و سرزنده مى نمود. اشتغال اويس شتربان به تزكيه نفس و تصفيه روح ، آن چنان فسحتى به روح خدايش بخشيد كه بوى خوش آن ، حصار مكان را شكست و از يمن به مدينه رسيد و مشام يار ديرينه را نوازش داد و گاهگاه حضرت مصطفى صلى الله عليه و آله آن رسول بى قرينه ، سينه پاك خود را رو به سوى يمن كرده و زمزمه مى فرمود :