سالك با توبه از حب دنيا، و با تطهير خود از اين رذيله، بسوى حضرت مقصود بازگشت مىكند و روى به حب خحق مىآورد و متخلق با اين صفت فاضله مىگردد. به عبارتى، توبه از حب دنيا، بازگشت ازآن بسوى حب حق است.
سخن در باب حب حق، و گفتنيها و اسرار و دقايق اين باب، بسيار زياد و يا بىنهايت است. و حقيقت هم اين است كه نه نهايتى براى جمال و جلال حضرت مقصودوجود دارد، نه نهايتى براى حب او، و نه نهايتى براى اسرار و دقايق اين حب و گفتنيهاى آن.
اصولا حقيقت حب حق و چگونگى آن، و درجات و مراتب آن، و نيز، آثار و لوازم هر كدام از درجات و مراتب، چيزى نيست كه در گفتار بيايد و هر چه گفته شده و يا گفته شود، اشارتهاى سربستهاى خواهد بود كه جزيك تصوير اجمالى و مبهم، در بر نخواهد داشت. و خود گوينده هم آنجا كه خود از اهل درد باشد، در عين اينكه سعى مىكند حقيقت امر را بيان كند، در عين حال مىبيند كه نمىتوان آنرا به بيان آورد، چونكه مفاهيم و الفاظ از عهده بيان آن بر نمىآيد. و بالاتر اينكه، متوجه مىشود هر چه مىگويد نه تنها حقيقت امر را اگر چه اجمالا باشد نمىرساند، بلكه، نوعى دور شدن از آن نيز هست.
(دفتر اول مثنوى)
دل در صورت اوليه خويش و قبل از آنكه محجوب به حجب گرديده و صورت اصلى خود را از دست بدهد، مستغرق در شهود حق،و واله در حب او، و عاشق و فانى در وجه اوست.
بايد گفت كه دل در موطن اصلى خود نه تنها در عشق و فناء، بلكه، عين عشق وفناء است و حقيقت آن، و به تعبيرى ،خميره آن از عشق و فنا مىباشد. (دقت شود).
وقتى دل بر تنزل ازصورت اوليه خويش محجوب به حجابها گرديد، هم صورت اصلى آن زير حجابها قرار مىگيرد، و هم حب حق و عشق و فناى آن.
بنابراين، آنجا كه حب حضرت حق بر اثر مجاهدت در دل سالك به ظهور مىرسد وقدم به قدم اشتداد مىيابد تا جايى كه به عشق و فناء و بقاء برسد، در حققت، حجاب يا حجابها از دل بر طرف مىشود و همان صورت اصلى