مىشد در اينجا، و در قالب جمله و عبارت بياوريم.
در برابر اين فرياد وشكايت بر آن شديم كه در گفتارى ديگر به بعضى از گفتنيها بپردازيم، تا فرياد دل آرامتر، و شكايت گريه كمتر شود.
بنابراين، باز از سوز دل و گريه مىگوييم، با علم بر اينكه هر چه بگوييم، آن نخواهد بود كه هست، و بلكه به يك نظر، گفتهها پردههايى خواهد شد بر روى حقيقت.
(دفتر چهارم مثنوى)
به طورى كه «عشق» را آنچنان كه هست نمىشود با گفتار توضيح داد، و بايد كيفيت آن را همان خود عشق،و به تعبيرى، عشق بى زبان بگويد، سوز دل و گريه را هم چنان كه هست، بايد همان خود سوز دل و گريه شرح دهد.
به هر صورت، باز از سوز دل مىگوييم و از گريه.
همه چيز اسرار است، و ما از همه بى خبر - و ما اوتيتم من العلم الا قليلاً -.
از يك سو، در نظر ما نيستى شكل هستى به خود گرفته و «نيست» به صورت «هست» آمده، و «هست» از نظر ما غايب گرديده است، همانند دريايى صاف و روشنى كه از نظر ما محجوب مىگردد، و كف روى آن در نظر ما جلوهگر مىشود و خود را نشان مىدهد، و همانند باد پر حركتى كه غبارى روى آنرا مىگيرد، و باد از چشم ما غايب، و غبار بر چشم ما ظاهر مىشود، و ما عمود متحركى از خاك را مىبينيم، و باد را از طريق دليل پى مىبريم، چنان كه كف را مىبينيم، و دريا را با دليل مىفهميم!!.
(دفتر پنجم مثنوى)
عمود خاكى جنبان، خود بر نفى خود شهادت مىدهد،و ما بر اثبات آن اصرار مىورزيم!! باد با تحريك خاك بى حركت،وبالا بردن خاك نشين، خود را نشان مىدهد، و ما از ديدن آن عاجزيم!!.
نفى را اثبات پنداشتن، اثبات را نفى انگاشتن، و ديده معدوم بين داشتن، و آنگاه، نام اين را معرفت گذاشتن، معماى عجيبى است. در اين ميان، معماهاى بى شمارى هم هست كه هر يك به جاى خود عجيب، و حاكى از اسرار عميق است. عجيبتر اينكه، همه اينهاماجراى جمعى است، يعنى ماجراى جمع محجوبان است، و اما براى جمع ديگر:
براى جمع ديگرى نيستها از ميان برخاسته، و حقيقت روى نموده، و آفتاب دليل آفتاب آمده است: شهدا لله انه لا امه الاهو. جمع اول رانداى «افلاينظرون» و نداى دعوت به فكر و تعقل آمده، و جمع دوم را خطاب