مفخر شرق

غلامرضا سعیدی؛ هادی خسروشاهی

نسخه متنی -صفحه : 238/ 109
نمايش فراداده

نقش فرنگ


  • از من اى باد صبا گوى بداناى فرنگ برق را اين به جگر مى‏زند آن رام كند چشم جز رنگ گل و لاله نبيند ورنه عجب آن نيست كه اعجاز مسيحا دارى دانش‏اندوخته‏اى دل زكف انداخته‏اى نوا از سينه مرغ چمن برد به اين دانش به اين بينش چه نازى به كف ناداده نان، جان از بدن برد

  • عقل تا بال گشوده است گرفتارتراست عشق از عقل فسون پيشه جگردارتر است آنچه در پرده رنگ است پديدارتر است عجب اين است كه بيمار تو بيمارتر است آه از آن نقد گرانمايه كه در باخته‏اى ز خون لاله سرخى كهن برد به كف ناداده نان، جان از بدن برد به كف ناداده نان، جان از بدن برد

مسلمان فرنگى مآب


  • بتان تاز ه تراشيده‏اى دريغ از تو چنان گداخته‏اى از حرارت افرنگ به كوچه‏اى كه دهد خاك را بهاى بلند گرفتم اينكه كتاب خرد فروخواندى طواف كعبه زدى گرد دِير گرديدى نگه به خويش نَه بنموده‏اى دريغ از تو

  • درون خويش نكاويده‏اى دريغ از تو ز چشم خويش تراويده‏اى دريغ از تو به نيم غمزه نيرزيده‏اى دريغ از تو حديث شوق نفهميده‏اى دريغ از تو نگه به خويش نَه بنموده‏اى دريغ از تو نگه به خويش نَه بنموده‏اى دريغ از تو