مفخر شرق

غلامرضا سعیدی؛ هادی خسروشاهی

نسخه متنی -صفحه : 238/ 203
نمايش فراداده

همچنين اگر فيلسوف پاره‏اى از قضاياى فرضيه را در روش فكرى خود وارد كند، دير يا زود ثابت خواهد شد كه در حقيقت حدس و گمانهاى خردمندانه‏اى نبوده‏اند و ارزش آن را نداشته‏اند كه قضيه فرضيه شناخته شوند، و فقط مطابق تمام موازين عقلى و علمى، نمودهاى صحيحى بوده‏اند و بس.

بنابراين صحت نظر هر شخصى راجع به حقيقت جهان به صحت كليه روش فلسفى او منتهى خواهد شد، و همچنين منتهى به تعديل او تصفيه بخشى از نمودهاى ظاهراً علمى خواهد شد كه خطاى آن مشهود نبوده است و حتى بر افتخار كشف كننده نمودهاى حقيقى جديد علمى خواهد افزود و وسيله پيشرفت خواهد شد.

بدين‏ترتيب، علم به كمك مفهوم واقعى حقيقت پيشرفت مى‏كند و ضمن سير طبيعى به مقصد حقيقت، بتهاى خود را نابود خواهد كرد.

اقبال ضمن دو بيت شعرى كه به زبان اردو سروده است به اين معنى اشاره مى‏كند آنجا كه مى‏گويد:

‹‹ علمى كه با قلب و الهام نديم و مأنوس شده باشد مانند ابراهيمى است كه بتهاى خود را مى‏شكند. همچنين علمى است كه در آن تجليات كليم با مشاهدات حكيم ممزوج نشده باشد. ››

به عبارت ديگر علمى كه عالم طبيعى به وسيله درك واقعيتهاى مشهود و محسوس به دست مى‏آورد، مادامى كه با بصيرت روشنايى‏بخش موسى مقرون نباشد فقط علمى خواهد بود كه از آن به كم بصرى تعبير مى‏شود.

مطلب فقط اين نيست كه فيلسوف وقتى فلسفه‏اش را در خصوص حقيقت مى‏نويسد، نمى‏تواند خود را از تمنياتش جدا كند بلكه واقع امر اين است كه كليه تمنيات او از اطراف مفهوم حقيقتى كه براى توضيح و تفسير آن مى‏كوشد متمركز شده‏است. فيلسوف فقط عاشق آن مفهوم است اعم از اينكه آن مفهوم مادى باشد يا معنوى.

اين معنى حقيقتى مسلم است و به‏طورى كه گفته شد معنايى كه هر شخصى از حقيقت جهان در نظر مى‏گيرد نيروى محرك حيات اوست و فيلسوف از اين قاعده مستثنى نيست. در حقيقت فيلسوف تحت فشار همين معنى قرار گرفته او فلسفه‏اش را مى‏نويسد و مى‏خواهد آن مفهوم حقيقتى را كه در نظر گرفته، همه جا پذيرفته شود و مردم خود را در قالبى بريزند كه او براى آنها انتخاب كرده است و بتوانند منافع آن را كسب كرده و از ضررهايى كه به نظر او مى‏رسد اجتناب كنند و براى اين منظور است كه پيروى از فلسفه‏اش را ضرورى مى‏داند.

فلسفه مانند شعر عبارت است از ابراز محبت و عشق شخص، با اين توضيح كه هر كسى ميل دارد عشقى را كه در خود احساس مى‏كند ابراز كند. فيلسوف وقتى احساس مى‏كند كه مى‏خواهد عشقش را تعميم دهد با مردم به‏طور ساده و مستقيم صحبت نمى‏كند، بلكه برعكس براى مردم توضيح مى‏دهد كه چگونه مفهومى را كه از حقيقت در نظر گرفته است با همه واقعيتها و نمودهاى مسلم علمى مربوط است.

روشن است كه اين طرز اظهار و ابزار بى‏اثر نخواهد بود، زيرا به‏طور ناخودآگاه مطلع است كه طبيعت بشرى در آرزوى رسيدن به مفهوم حقيقتى است كه بتواند كليه واقعيتهاى متفرق و متشتت جهان را به شكل يك وحدتى درآورد، و اوست كه اين عمل را فى‏الحقيقه انجام مى‏دهد.

اقبال اين معنى را ضمن يك بيت شعر كه به زبان اردو سروده اين‏طور بيان مى‏كند:

‹‹ حقيقت فلسفه و شعر چيست؟ حقيقت فلسفه و شعر حرف تمنا و آرزويى است كه گوينده جرئت نمى‏كند آن را به زبان بياورد. ››

فيلسوف چگونه آن مفهوم حقيقى را كه به روش فلسفى او اعتبار مى‏دهد به دست خواهد آورد و مى‏كوشد تا كليه واقعيتها يا نمودهاى علمى نادرست را تعديل و تصفيه كند و همان عامل به عنوان ميزان و مقياس دايم‏التزايدى معتبر شمرده شود و همه واقعيتهاى علمى حقيقى را تأمين كند.

مسئله اين است كه فكر و هوش بشر مى‏تواند يك سرى مفاهيم معنوى و مادى مربوط به حقيقت جهان را شكل دهد و حتى كوچكترين تغييرى در صفات، منتهى به تغيير در مفهوم و معنى مى‏شود.

اكنون اين پرسش پيش مى‏آيد كه از ميان اين‏همه مفاهيم و معانى به اقتضاى اهمّيّت صفات، چه معنى و چه مفهومى در حقيقت با واقعيتها و نمودهاى روز هماهنگى دارد؟

بديهى است كه اگر چنين معنايى يافت شد بايد با واقعيتها يا نمودهاى علمى هميشه به قدرى محدود مى‏ماند كه براى هر فيلسوفى بسيار مشكل است كه به وسيله مساعى فردى خود و با كمك واقعيتها يا نمودهاى علمى معلوم زمان خود به اين معنى دسترسى پيدا كند و در حقيقت تحصيل اين معنى به قدرى صعوبت دارد كه بايد آن را از رديف امكانات خارج دانست.