همچنين اگر فيلسوف پارهاى از قضاياى فرضيه را در روش فكرى خود وارد كند، دير يا زود ثابت خواهد شد كه در حقيقت حدس و گمانهاى خردمندانهاى نبودهاند و ارزش آن را نداشتهاند كه قضيه فرضيه شناخته شوند، و فقط مطابق تمام موازين عقلى و علمى، نمودهاى صحيحى بودهاند و بس.
بنابراين صحت نظر هر شخصى راجع به حقيقت جهان به صحت كليه روش فلسفى او منتهى خواهد شد، و همچنين منتهى به تعديل او تصفيه بخشى از نمودهاى ظاهراً علمى خواهد شد كه خطاى آن مشهود نبوده است و حتى بر افتخار كشف كننده نمودهاى حقيقى جديد علمى خواهد افزود و وسيله پيشرفت خواهد شد.
بدينترتيب، علم به كمك مفهوم واقعى حقيقت پيشرفت مىكند و ضمن سير طبيعى به مقصد حقيقت، بتهاى خود را نابود خواهد كرد.
اقبال ضمن دو بيت شعرى كه به زبان اردو سروده است به اين معنى اشاره مىكند آنجا كه مىگويد:
‹‹ علمى كه با قلب و الهام نديم و مأنوس شده باشد مانند ابراهيمى است كه بتهاى خود را مىشكند. همچنين علمى است كه در آن تجليات كليم با مشاهدات حكيم ممزوج نشده باشد. ››
به عبارت ديگر علمى كه عالم طبيعى به وسيله درك واقعيتهاى مشهود و محسوس به دست مىآورد، مادامى كه با بصيرت روشنايىبخش موسى مقرون نباشد فقط علمى خواهد بود كه از آن به كم بصرى تعبير مىشود.
مطلب فقط اين نيست كه فيلسوف وقتى فلسفهاش را در خصوص حقيقت مىنويسد، نمىتواند خود را از تمنياتش جدا كند بلكه واقع امر اين است كه كليه تمنيات او از اطراف مفهوم حقيقتى كه براى توضيح و تفسير آن مىكوشد متمركز شدهاست. فيلسوف فقط عاشق آن مفهوم است اعم از اينكه آن مفهوم مادى باشد يا معنوى.
اين معنى حقيقتى مسلم است و بهطورى كه گفته شد معنايى كه هر شخصى از حقيقت جهان در نظر مىگيرد نيروى محرك حيات اوست و فيلسوف از اين قاعده مستثنى نيست. در حقيقت فيلسوف تحت فشار همين معنى قرار گرفته او فلسفهاش را مىنويسد و مىخواهد آن مفهوم حقيقتى را كه در نظر گرفته، همه جا پذيرفته شود و مردم خود را در قالبى بريزند كه او براى آنها انتخاب كرده است و بتوانند منافع آن را كسب كرده و از ضررهايى كه به نظر او مىرسد اجتناب كنند و براى اين منظور است كه پيروى از فلسفهاش را ضرورى مىداند.
فلسفه مانند شعر عبارت است از ابراز محبت و عشق شخص، با اين توضيح كه هر كسى ميل دارد عشقى را كه در خود احساس مىكند ابراز كند. فيلسوف وقتى احساس مىكند كه مىخواهد عشقش را تعميم دهد با مردم بهطور ساده و مستقيم صحبت نمىكند، بلكه برعكس براى مردم توضيح مىدهد كه چگونه مفهومى را كه از حقيقت در نظر گرفته است با همه واقعيتها و نمودهاى مسلم علمى مربوط است.
روشن است كه اين طرز اظهار و ابزار بىاثر نخواهد بود، زيرا بهطور ناخودآگاه مطلع است كه طبيعت بشرى در آرزوى رسيدن به مفهوم حقيقتى است كه بتواند كليه واقعيتهاى متفرق و متشتت جهان را به شكل يك وحدتى درآورد، و اوست كه اين عمل را فىالحقيقه انجام مىدهد.
اقبال اين معنى را ضمن يك بيت شعر كه به زبان اردو سروده اينطور بيان مىكند:
‹‹ حقيقت فلسفه و شعر چيست؟ حقيقت فلسفه و شعر حرف تمنا و آرزويى است كه گوينده جرئت نمىكند آن را به زبان بياورد. ››
فيلسوف چگونه آن مفهوم حقيقى را كه به روش فلسفى او اعتبار مىدهد به دست خواهد آورد و مىكوشد تا كليه واقعيتها يا نمودهاى علمى نادرست را تعديل و تصفيه كند و همان عامل به عنوان ميزان و مقياس دايمالتزايدى معتبر شمرده شود و همه واقعيتهاى علمى حقيقى را تأمين كند.
مسئله اين است كه فكر و هوش بشر مىتواند يك سرى مفاهيم معنوى و مادى مربوط به حقيقت جهان را شكل دهد و حتى كوچكترين تغييرى در صفات، منتهى به تغيير در مفهوم و معنى مىشود.
اكنون اين پرسش پيش مىآيد كه از ميان اينهمه مفاهيم و معانى به اقتضاى اهمّيّت صفات، چه معنى و چه مفهومى در حقيقت با واقعيتها و نمودهاى روز هماهنگى دارد؟
بديهى است كه اگر چنين معنايى يافت شد بايد با واقعيتها يا نمودهاى علمى هميشه به قدرى محدود مىماند كه براى هر فيلسوفى بسيار مشكل است كه به وسيله مساعى فردى خود و با كمك واقعيتها يا نمودهاى علمى معلوم زمان خود به اين معنى دسترسى پيدا كند و در حقيقت تحصيل اين معنى به قدرى صعوبت دارد كه بايد آن را از رديف امكانات خارج دانست.