مفخر شرق نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
بايد دانست كه علماى فيزيك اجباراً به اين نتيجه رسيدهاند، زيرا هيپوتزى را كه تاكنون بر آن تكيه
داشتهاند و معتقد بودهاند كه حقيقت نهايى جهان ماده است، نتوانسته است اكتشافات تازه را در
قلمرو فيزيك تشريح كند.براى تشريح اين نظريه جديد دانشمندان علم فيزيك از قبيل ادينگتن و جيمس جينز كتابهايى نوشتهاند
كه هرچند به ظاهر كتابهاى فيزيك شناخته مىشود ولى در عين حال كتابهاى فلسفى نيز هستند.همچنين واقعيتها يا نمودهاى زيستشناسى كه در اثناى اين قرن كشف شده است علماى زيستشناسى را
اجباراً به اين نتيجه رسانده است كه:‹‹ حقيقت نهايى جهان، آگاهى است نه ماده. ››اين موضوع بسى جالب است كه كتابى را كه هلدين براى تشريح اين نظريه نوشته به فلسفه زيستشناسى
موسوم شده است. بدين ترتيب معلوم مىشود كه علم زيستشناسى براى اينكه خود را معرفى كند در اين
مرحله به فلسفه محتاج مىشود و همچنين واقعيتها يا نمودهايى كه اخيراً در قلمرو روانشناسى كشف
شده است با همين نظر تطبيق مىكند.به هرحال واقعيتها يا نمودهايى كه به وسيله اين علوم روشن شده است، نه داراى چنان كميتى است و نه
داراى چنان خاصيتى كه به متخصصان اين علوم نيرويى دهد تا صفات و مميزات آن آگاهى را كه به نظر آنان
حقيقت نهايى جهان باشد، مشخص سازند.معذلك براى آينده عقلى و فكرى بشريت، كه متخصصان علم فيزيك و
زيستشناسى و روانشناسى همه به سوى نقطه توافقى براساس افكار حقيقت جهان سير مىكنند، جاى
سپاسگزارى و قدردانى است.تغييرات در مفاهيم و معانى مورد نظر فلاسفه و علماى طبيعى از جهتى مفيد و از جهت ديگر اساسى و اصولى
است، زيرا به وسيله سير تجربه، آزمايش و ارتكاب خطا و اشتباه به سوى حقيقت رهسپار مىشوند.بارى، نتيجهاى را كه فيلسوف در نظر مىگيرد محصول تعقل او نيست زيرا قبلاً از نتيجه آن آگاهى
نداشته و نيروى تعقل و استدلالش را با همه استعداد ذهنى و با كمال بلاغت بيان تجهيز كردهاست. هيچ
فيلسوفى چه بزرگ و چه كوچك امكان ندارد بتواند از اين اصل منحرف شود. اگر اولين اظهار او درباره
حقيقت جهان خطا باشد، معناى آن اين است كه سنگ اول بناى فكرش به خطا كار گذاشته شده است و در چنين
موردى طبعاً سراسر استدلال و تعقل او خطا خواهد بود، يعنى مملو از مغلطه منطقى.فيلسوف براى اينكه نيروى منطق و قدرت استدلالش را حفظ كرده باشد، گاهى مجبور مىشود تجاهل كند و
گاهى ناگزير مىشود بسيارى از واقعيتهاى علمى را انكار كند، كه مبادا آن واقعيتها ضعف ذاتى معناى
خطايى را كه در رابطه با حقيقت جهان معتقد است آشكار كنند، و نيز فيلسوف گاهى مجبور مىشود كوشش كند
كه اهمّيّت چنان واقعيتهايى را از بين ببرد تا اينكه اين واقعيتها نتوانند با مفهومى كه او از حقيقت
جهان به دست آورده است، معارضه كنند.در موارد ديگرى فيلسوف مجبور مىشود واقعيتهاى علمى خطايى را بر استدلال و تعقل خودش منطبق كند
(مقصود واقعيتها يا نمودهاى علمى است كه صحت آن مسلم نشده است) صرفاً به اين دليل كه با نظرش نزديك يا
سازگار است.به هرحال فيلسوف اهمّيّت اين واقعيتها يا نمودها را به حدى بالا مىبرد كه آنها را
مفتاح معرفت حقيقى جهان معرفى مىكند، ولى اگر امور مفروضه اوليه فيلسوفى در رابطه با حقيقت جهان
درست باشد و اگر استنباط او از واقعيتها يا نمودهاى علمى جهان كه تا زمان او كشف شده است از هر نظر
صحيح باشد، استدلالش نيز صحيح خواهد بود و اين واقعيتها يا نمودها بهطور شايسته و بايسته در روش
فلسفى او گنجانيده خواهد شد، و در صدد جستجوى اين واقعيتها يا نمودها برخواهد آمد تا از هر جا كه
مىتواند آنها را به دست آورد و با اين روش تطبيق دهد، زيرا فقط همين واقعيتها يا نمودها با مفهومى
كه او از حقيقت به دست آورده است هماهنگ بوده و براى او مفيد خواهند بود.و اگر بخواهد بعضى از اين
واقعيتها يا نمودهاى علمى را كه بهطور كلى نمودهاى علمى تلقى شدهاند، تعديل كند، اين عمل نيروى
ادعاى او را حفظ مىكند.اين تعديل داراى چنان خاصيتى خواهد بود كه نواقص و اشتباهات اين نمودها را مرتفع خواهد كرد و اگر از
پارهاى نمودها تغافل شود، آنها نمودهايى خواهند بود كه به حقيقت در خور تغافل باشند و اگر در بعضى
موارد ديگر از اهمّيّت بعضى از اين نمودها كاسته شده باشد، صرفاً به آن علت خواهد بود كه درخور بى
اهميتى بودهاند.