شد كه در علوم مختلف بشري هم اكثر كاوشها به دنبال يافتن شيءاي محتمل است نه شي اي كه اصل وجودش محرز باشد (و فقط از عوارض و خصوصيات آن جستجو شود). مگر نه اين است كه اكثر آزمايشات بزرگ و كوچك علوم فقط مبتني بر احتمال وجود مطلوب است؟ پس چه جاي آن است كه عقلائي بودن كاوش را مبتني بر علم بر اصل وجود مطلوب بدانيم؟!
بالجمله سرّ خطا، در مرتبط ساختن دو امري است كه به هم مربوط نيستند:
يعني مسأله كاوش و دواعي آن و مسأله علم به وجود اصل مطلوب. از اينجا روشن مي شود كه بحث از «انتظارات ما از دين» دخلي در مسأله اي كاوش فقيه ندارد. چه آن كه حتّي اگر ثابت شود لازم نيست دين پيرامون مسأله اي نظر داشته باشد، اين مقدار براي فقيه كافي نيست تا دست از جستجو و كاوش بردارد بلكه بايد در حدّ وسع از وجود حكم آن مسأله سراغ گيرد. بلي اگر ثابت شود كه مسأله اي در دين نمي تواند حكم داشته باشد، ديگر فحص و جستجو از آن معقول نيست و لكن اين خود نظري فقهي است كه «دين درباره حكومت، بياني ندارد» و لذا از حيطه بحثهاي کلامي خارج است. گر چه عكس آن درست نيست، يعني در فرضي خاصّ علم كلام مي تواند بگويد «دين درباره حكومت سخني دارد» و آن هنگامي است كه ضرورت سخن داشتن دين پيرامون حكومت ثابت شود.
چه آن كه اين ضرورت ملازم با تحقّق است (فرض آن است كه دين از آوردن بيانات ضروري استنكاف نمي كند). پس در واقع بين حكم به «بيان داشتن» و حكم به «بيان نداشتن دين» نسبت عدم تقارن برقرار است.