هر ورقش دفتري است معرفت كردگار مراد سعدي را جز با مراجعه به جهان بيني او و تئوريهاي عصر او و خداشناسي و گياه شناسي و … او نمي توان دريافت. امّا همين بيت را در پرتو تئوريهاي نوين هم مي توان معنا كرد و درك عميقتري از آن داشت كه در ذهن سعدي هم نمي گنجيده است. و به واقع كسي كه قصه نغز فوتوسنتز در برگهاي سبز را مي داند. براي او هر برگ درخت يك كتاب هزار برگي در معرفت كردگار است. از اين ساده تر وقتي مورخي مي نويسد: «سلطان محمود غزنوي به بيماري سل در گذشت» هم مراد او را مي توان دريافت و هم مراد او را از خود او بهتر مي توان دريافت. چرا كه در پرتو نظريات جديد فهم انسان امروز از بيماري سل و مرگزايي آن بسي عميق تر از مورخان دوره غزنوي است…»(8) از اين متن ظاهر مي شود كه براي عبارات، معنايي قائلند كه متطابق با واقعيت خارجي است و در آن هيچ كم و كاستي وجود ندارد. و نيز اين كه اين معنا گاه با مراد متكلّم موافق است و گاه مخالف. به گمان ما در اين نظر چندين اشكال وجود دارد:
اشكال اوّل: اين نظر با آنچه كه قبلاً از آقاي سروش گذشته است متهافت است. در همين مقاله اخيرشان (و قريب به متن بالا) گفته اند كه معناي عبارات دائر مدار تئوريها هستند و لذا زمين براي ما مجسمه آن چيزهايي است كه درباره?
او مي دانيم. آدمي هم. خورشيد هم. و لذا گفتيم كه لازمه اين سخن آن است كه معناي عبارات متضمن اوصاف اشياء (تسميه شده) باشد (بلكه اين مطلب در كلام ايشان مصرح است).
فرق اين دو نظر واضح است. طبق نظر اوّل (كه در متن بالا آمده است) معناي يك عبارت در واقع همان واقعيّت و كنه آن است كه تئوريها براي دستيابي بدان به كار گرفته مي شوند و لذا تصريح كرده اند كه هر چه معرفت ما به جهان خارجي بيشتر شود، به معناي واقعي كلام نزديكتر مي شويم. پس طبق اين نظر معناي واقعي كلام حاق واقع و ذوات اشياء است. ذواتي كه راهي براي وصول بدانها نيست (و يا لااقل به اين آساني ها ميسر نيست).
به گمان ما لازمه اين نظر اين است كه اوّلاّ معناي واقعي كلام بر متكلّم و مخاطب مجهول باشد. و اين مجهول بودن تبيين رابطه بين مراد متكلّم و معناي عبارت و نيز كيفيت تفهيم و تفاهم در مكالمات را دچار اشكال خواهد ساخت كه ذيلاً بدان اشاره خواهيم كرد.
و ثانياً تحوّل در معناي كلام معنا نخواهد داشت. چه آن كه اگر معناي عبارات حاق اشياء و ذوات آنها ست و مفروض آن است كه حقيقت اشياء خارجي ثابت است، پس تحوّل معناي عبارات (نه مراد متكلم) هم معقول نيست.
و اين نتيجه همانطور كه آشكار است در جهت معكوس غرض مقالات قبض و بسط سير مي كند. آري آنچه تحول مي پذيرد ديد انسان نسبت به حقايق اشياء است و تئوريها هر يك به نحوي از حقايق اشياء و روابط آنها حكايت مي كنند. امّا از آنجا كه اين تئوريها هيچگاه كامل نيستند (طبق فرض خود ايشان) پس هيچ گاه معناي عبارات را تشكيل نمي دهند. و تغيير آنها، به معناي تغيير معناي عبارات نيست.
امّا نظر دوّم (كه كمي قبلتر در مقالات قبض و بسط، مطرح شده اند)، معناي عبارات را نفس همين اوصاف مكشوف به تئوريها مي داند و لذا با تغيير تئوريها معناي الفاظ را نيز متبدل مي بيند. اين دو نظر به وضوح با هم متهافتند.
اشكال دوّم: معلوم نيست كه آقاي سروش «معناي يك عبارت» را چه معنا مي كنند، كه چنين فاصله اي بين معناي عبارت و مراد متكلم را معقول مي بينند.
اگر في الواقع معتقد باشيم كه معناي عبارات همان حقايق واقعي در ذوات مجهوله?الكنه است در اين صورت نه استخدام الفاظ از ناحيه متكلّم معقول خواهد بود و نه انفهامي براي مخاطب دست خواهد داد و نه تحقّق علقه وضعي متصور خواهد شد. چه آن كه استخدام الفاظ از ناحيه متكلّم