بن قحطان بن هود. گويند: نام اصلى او ربيعه بوده. و نيز گويند: وى نخستين كسى بود كه به زبان عربى سخن گفت و از اين حهت وى را يعرب گفتند يعنىاو عربى مى گويد، گرچه اين دعوى به صحت نپيوسته زيرا پيغمبر هود عرب زبان بوده. وى مردى اديب بوده و گفته شده وى نخستين كسى است كه به خط عربى كتابت كرده و بر دقايق لغت سريانى و عبرانى وقوفى تمام داشت و نوحه حضرت آدم را بر پسرش هابيل كه به زبان سريانى و به نثر بود به زبان عربى به نظم درآورد تا حفظ آن آسان باشد. و از آن نوحه است:
در تاريخ اسلام آمده كه پدرش هنگام تفرق فرزندان نوح به يمن آمد و پادشاه شد. وى پس از پدرش به سلطنت رسيد و زبان عربى را در آنجا آموخت و در حيات خود نواحى را به برادران خود داد، از جمله عمان را به عمان بن قحطان و حضرموت را به حضرموت بن قحطان. گويند پس از يعرب پسرش يشجب به سلطنت رسيد. يعرب دويست سال سلطنت كرد. (دهخدا و منجد و بحار: 51/290)
پادشاه زنبوران عسل. از اميرالمؤمنين (ع) رسيده كه فرمود: من يعسوب مؤمنانم و مال يعسوب ستمگران.
(بحار: 73/104)
آهو برّه. گوزن بچه. نام درازگوش پيغمبر اسلام. آن درازگوش نر بود و از خيبر به دست حضرت رسيده بود و گويند آن حيوان با حضرت سخن گفت و روز وفات پيغمبر (ص) بمرد. (سفينة البحار)
كبك نر. ج: يعاقيب.
بن اسحاق بن ابراهيم خليل، و نام ديگرش (يا لقبش) اسرائيل. وى پدر بنى اسرائيل و از پيغمبران خدا است.
يعقوب با برادرش عيسو (يا عيش) از ربكا خواهر شعيب توام بوده و در سرزمين كنعان از شام بزرگ مى زيسته.
وى 147 سال زندگى كرد. او 2206 سال پيش از ميلاد متولد شد. قبر او در فلسطين شهر خليل (حبرون) است. (قاموس كتاب مقدس و قاموس الاعلام تركى) يعقوب را دوازده فرزند بوده به نامهاى: روبيل، شمعون، لاوى، يهودا، زبالون و يشحر كه اين شش از ليّا دختر دائيش لبان بن بتوئل بودند و چون وى بمرد يعقوب با خواهرش راحيل ازدواج كرد و از او يوسف و بنيامين آورد. و چهار پسر ديگرش به نامهاى: دان، نفتالى، جاد، و اشر از دو كنيز بودند. (كامل ابن اثير) يعقوب در مصر وفات يافت و جسدش را فرزندان به حبرون منتقل و در آنجا به خاك سپردند.
اين داستان كه در قرآن كريم احسن القصص خوانده شده به طور اجمال از اين قرار است:يعقوب، يوسف را به زيادت دوست مى داشت و او را به خواهرش كه از همه فرزندان اسحاق بزرگتر بود سپرده بود كه وى را تربيت كند. وى نيز فوق العاده به يوسف علاقه مند بود كه چون يعقوب خواست فرزند را از او بستاند وى را گران آمد و چون يعقوب اصرار ورزيد او بدين حيله متوسل گشت كه كمربند اسحاق را به كمر يوسف بست و سپس گفت: كمربند اسحاق را دزد برده و چون جستند آن را به كمر يوسف كودك يافتند، و رسم چنان بود كه مال را نزد هر كس مى يافتند خود او را به بردگى مى گرفتند لذا تا گاهى كه خواهر در حيات بود يوسف به نزد او بود و چون وى درگذشت به خانه پدر بازگشت و گويند: اينكه برادران يوسف هنگامى كه مى خواستند از مصر بازگردند و يوسف مى خواست بنيامين را به نزد او رها كنند ظرف كيل را در بار برادر نهاده بود و برادران گفتند: (ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل) اشاره به اين داستان است. چنانكه نگاشته شد يعقوب علاقه شديدى به يوسف داشت آنچنان كه تاب مفارقت وى را نداشت و اين امر موجب رشك برادران بر او شده بود، روزى يوسف به نزد پدر آمد و گفت: خوابى ديده ام: خورشيد و ماه و يازده ستاره را به خواب ديدم كه مرا سجده مى كردند. يعقوب چون شنيد در تعبير به وى گفت: خداوند تو را مورد لطف خاصّ خويش قرار داده،