معارف و معاریف نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
زودا كه تو را برگزيند و تأويل احاديث به تو بياموزد، اما اين خواب را به برادران باز مگوى.ابوحمزه ثمالى گويد: به امام سجّاد (ع) عرض كردم: يوسف آن خواب را كى ديد؟ فرمود: همان شبى كه يعقوب و خانواده اش سير بخفتند و (آن روزه دار كه شب جمعه به درب خانه يعقوب آمد و محروم بازگشت به نام) ذميال تا صبح گرسنه ماند.برادران يوسف كه محبت پدر را نسبت به وى روز افزون مى ديدند و از سوئى داستان خواب را به وسيله هر كس كه بود شنيده بودند، حسد، آنان را بر آن داشت كه يوسف را به قتل رسانند يا وى را به سرزمينى دور از چشم پدر افكنند تا از رنج نظاره صحنه محبت پدر به وى برهند، و نزد خود گفتند: سپس توبه كنيم و از پيامد اين گناه بزرگ نجات يابيم.با اين توطئه و تصميم به نزد پدر رفته به وى گفتند: اجازه بده يوسف را با خود به صحرا بريم و روزى را به بازى و خوشى بگذرانيم. يعقوب گفت: آخر من بيم آن دارم كه گرگ يوسف كودك را بدرد. برادران گفتند: چگونه مى شود كه با وجود جوانانى مانند ما، وى مورد تعرض گرگ گردد؟! و سرانجام پدر را راضى و به اتفاق رهسپار صحرا شدند. در راه به جنگلى رسيدند، گفتند همينجا سرش را ببريم و جسدش را به جنگل اندازيم تا گرگان وى را بخورند و اثرى از او نماند، ولى برادر بزرگتر گفت: نه، وى را مكشيد بلكه او را به چاه افكنيد كه راهگذران وى را به جاى دور دست برند. پس وى را به چاه افكندند بدين گمان كه وى در چاه بميرد.و چون يوسف در ته چاه قرار گرفت صدا زد: اى فرزندان رومين يعقوب را از من سلام برسانيد. چون صدا را شنيدند به يكديگر گفتند: تا به مرگش يقين نكنيم از او جدا نشويم و تا شب در آنجا بماندند. بامدادان گريه كنان به نزد پدر شدند و گفتند: اى پدر! موقعى كه ما سرگرم بازى و مسابقه بوديم و يوسف را نزد رخت و اثاث گذاشته بوديم گرگ وى را بدريد و ما بر سر كشته او آمديم. يعقوب چون شنيد بگريست و گفت: (انّا لله و انا اليه راجعون) سپس گفت: خير، چنين نيست كه شما مى گوئيد بلكه هواى نفس شما را فريفته و به كارى نكوهيده دست زده ايد، اما وى نمرده زيرا تا آن خواب تحقق نپذيرد او نخواهد مرد.فرداى آن روز برادران گفتند: بر سر چاه رويم و مرگ و حيات او را بدانيم. چون به كنار چاه رفتند كاروانى را در آنجا ديدند و يكى از كاروانيان دلو به چاه افكند كه آب برگيرد ناگهان نوجوانى را آويز دلو خويش يافت. ياران را گفت: مژده كه اينك نوجوانى را از چاه بيرون كشيدم! در اين هنگام برادران پيش آمدند و گفتند اين غلام از آن ماست كه ديروز به چاه افتاده و امروز آمده ايم كه وى را از چاه به در آريم. پس وى را از چنگ كاروانيان ربوده به كنارى بردند و به وى گفتند: يا اعتراف كن كه برده مائى تا ترا به اينها بفروشيم و گرنه ترا خواهيم كشت. يوسف گفت: مرا مكشيد و هر چه خواهيد بكنيد. پس وى را به بيست درهم به يك تن از كاروانيان فروختند و او پس از بازگشت به مصر يوسف را به عزيز مصر فروخت.ابوحمزه گويد: به امام سجّاد (ع) عرض كردم: يوسف هنگامى كه به چاه افتاد چند سال از عمرش مى گذشت؟ فرمود: وى نه ساله بود. گفتم: مسافت ميان جايگاه يعقوب و مصر چقدر بود؟ فرمود: دوازده روز راه، و فرمود: يوسف زيباترين مرد زمان خويش بود كه چون به سنّ بلوغ رسيد همسر عزيز دلباخته وى گشت و او را به خود خواند. يوسف گفت: پناه به خدا! ما خاندانى هستيم كه از زنا به دوريم. ولى زن درها را ببست و گفت: بيم مدار و در حال به يوسف حمله كرد و يوسف از چنگال وى به در رفت و به سمت در گريخت و در را بگشود، زن وى را تعقيب كرد و جامه اش بگرفت و از تنش بيرون آورد كه در اين حال به درب اتاق به همسرش عزيز برخوردند. زن محض تبرئه خويش گفت: اى عزيز كيفر آنكه با همسر تو قصد سوء كند جز زندان يا شكنجه چه باشد؟! عزيز مصمم شد يوسف را شكنجه كند يوسف گفت: به خداى يعقوب سوگند كه من انديشه بدى به همسر تو نداشته ام و او بود كه مرا به خويش خواند، مى توانى ماجرا را از اين كودك بپرسى، و در آن حال كودكى كه از خويشان زن بود و (به همراه كسانش) به ديدار او آمده بود حضور داشت، كودك (بى زبان) ناگهان به زبان آمد و گفت:اى عزيز به جامه بنگر اگر از جلو دريده شده، كار يوسف و اگر از پس، كار زن است. چون عزيز جامه را از عقب دريده ديد گفت: اين از مكر شما زنان مى باشد كه شما را مكرى بس بزرگ است. و به يوسف گفت: از اين زن دورى گزين و تو اى زن توبه كن... اما اين داستان به شهر سمر گشت و زنان شهر به يكديگر مى گفتند: زن عزيز چنين است كه غلام خويش را به خود مى خواند. زن چون شنيد مجلسى آراست و غذائى فراهم نمود و زنان شهر را بخواند و چون گرد آمدند به دست هر يك كاردى و ترنجى بداد و در حال يوسف را گفت به مجلس درآى. محض اينكه چشم آنها به