پس از واقعه كربلا علويّين بين هر مدت در گوشه وكنار ممالك اسلامى به داعيه امر به معروف ونهى از منكر وگاه به داعيه گرفتن حكومت از حكّام جور زمان ، قيام مينمودند واين كار در مرآ ومنظر حضرات ائمه بود وگاه آنان را به نصيحت از آن منع ميكردند وگاه ساكت ميماندند ، واز حديث ذيل چنين برميآيد كه كار آنها همه برخلاف رضاى ائمه نبوده :روزى در حضور امام صادق (ع) سخن از امامزادگان وخروجشان عليه حكومت وقت به ميان آمد حضرت فرمود : تا گاهى كه يكى از آل محمد (ص) خروج ميكند من وشيعيانم در خير وسلامت بسر مى برم ودوست دارم يكى از اين خاندان خروج كند ومن هزينه خانواده اش را تأمين كنم . (بحار:46/172) به «قيام» وبه «بنى حسن» نيز رجوع شود .
«فساد سادات در عصر غيبت»
ابان بن تغلب گويد : از امام صادق (ع) شنيدم فرمود : هنگامى كه رايت حق (دولت حضرت مهدى) ظاهر شود اهل مشرق ومغرب آن را لعنت كنند ، آيا ميدانى به چه سبب ؟ عرض كردم چرا ؟! فرمود : به جهت ستمهائى كه مردم پيش از ظهور آن حضرت از خويشان واقربايش كشيده اند . (بحار:52/363)
«كشتار سادات در عصر عبّاسى»
اين جنايت بزرگ به نحو وسيع وهولناك از زمان منصور خليفه دوّم عباسى آغاز شد ودر عهد هارون به اوج خود رسيد وپس از او نيز در ميان اين سلسله ادامه داشت واينك نمونه اى از اين فاجعه :احمد بن سهل از عبيدالله بزاز نيشابورى نقل ميكند كه گفت : ميان من وحميد بن قحطبه طائى طوسى معامله وداد وستدى بود ، روزى از نيشابور به قصد ملاقات او به طوس رفتم ، هنگام ظهر به منزلش وارد شدم ، اتفاقاً ماه رمضان بود ، سفره غذا آوردند ، ديدم او نيز با من در صرف طعام شركت نمود ، من گفتم : مگر نه ماه رمضان است ؟ گفت : آرى . گفتم : حتماً شما بيماريد ؟ گفت : خير ، هيچ عذرى ندارم . اين بگفت واشك از ديدگانش سرازير شد ، پس از صرف طعام سبب گريه اش پرسيدم ، وى گفت : اوقاتى كه هارون در طوس بود شبى بيگاه كسى به دنبال من فرستاد ، من رفتم ديدم خليفه شمعى روشن در برابر خود نهاده وشمشيرى برهنه در كنارش ميباشد وغلامى روبرويش ايستاده چون مرا ديد سر برداشت وگفت : تو تا چه حد در اطاعت از فرمان اميرالمؤمنين آماده اى ؟ گفتم : جان ومالم را در طاعت او نثار ميكنم . وى لختى به فكر فرو رفت وگفت :ميخواهى به خانه باز گرد . من به خانه شدم لحظاتى گذشت باز پيك خليفه بيامد ومرا خواست . چون رفتم خليفه گفت : تا چه حد تسليم اوامر خليفه ميباشى؟ گفتم : جان ومال وفرزندانم را همه در راه خليفه فدا ميكنم . وى تبسّمى نمود وگفت : خواستى به خانه ات برگرد . به خانه برگشتم ، ديرى نگذشت مجدّدا پيك خليفه به دنبال من آمد ، چون برفتم رو به من كرد وگفت : بگو تا چه حد در اجراى اوامر خليفه آماده اى ؟ گفتم : به جان ومال وفرزندم ودينم فرمان خليفه را اجرا كنم . اين بار آنچنان از پاسخ من شادمان گشت كه