يا به تعبير حديث «التعرّب بعد الهجرة» كه شديداً از آن نهى شده : از حضرت رضا(ع) روايت شده است كه خداوند ، باديه نشينى پس از انتقال به شهر را بدين سبب حرام نموده كه مبادا شخص دين خود را از دست بدهد ، وديگر اينكه آن كس كه از جامعه مسلمين به كنار رود نتواند از پيامبران وحجج پروردگار پشتيبانى كند ، ومفاسد ديگرى كه از اين راه به آدمى مى رسد ، وگرنه سكونت در بيابان به خودى خود ، بد نيست وبدين سبب است كه چون كسى دين خود را شناخت وبه احكامش آشنا گشت وى را نسزد كه با نادانان همخانه شود ودر كوى آنان سكنى گزيند مبادا بر اثر معاشرت با آنها دانش خود را از دست بدهد ودر سلك جاهلان درآيد وبه نادانى خو كند. (بحار:79/9)
«هجرت اصحاب پيغمبر اسلام به حبشه»
به سال پنجم بعثت پيغمبر اسلام ، هجرت ياران آن حضرت به حبشه اتفاق افتاد وداستان چنين بود كه قريش در آغاز بعثت با پيغمبر (ص) مخالفتى نشان ندادند ولى چون به سبّ خدايان آنان پرداخت ، سخت بعكس العمل دست زده به اذيت وآزار مسلمانان پرداختند آنچنان كه آنان به تنگ آمدند وپيغمبر دستور هجرت آنان به حبشه را صادر نمود . اين هجرت كه نخستين هجرت به حبشه بود ، از يازده مرد وچهار زن تشكيل شد كه مخفيانه از مكه فرار نموده در حبشه به نجاشى پناهنده شدند .اين هجرت ، مدتى كوتاه داشت كه از ماه رجب آغاز ودر شوال همان سال به مكه بازگشتند وچون ديدند مسلمانان هنوز در ضعف به سر مى برند بناچار هر يك از آنها زينهار يكى از معاريف مكه گشتند جز ابن مسعود كه به پناه كسى تن نداد وپس از چند روزى به حبشه بازگشت .اين هجرت كوتاه مدت ، سرآغاز هجرتى ديگر شد كه باز بر اثر آزار مشركان قريش به مسلمانان ، پيغمبر مجدداً دستور رفتن آنان به حبشه داد واين بار هشتاد وچند مرد ويازده زن از مكه بدانجا كوچ كردند واين هجرت به سرپرستى جعفر بن ابيطالب صورت گرفت ، وچون رهسپار آن ديار گشتند وكفار قريش ، خبردار شدند آنان هيئتى را به رياست عمرو بن عاص وعمّارة بن وليد به تعقيب مسلمانان به نزد نجاشى گسيل داشتند ، عماره كه مردى زيبا روى واز عياشان مكه بود در مسير راه در كشتى به ميگسارى پرداخت ودر حال مستى رو به عمرو كرد وگفت : به همسرت بگو مرا ببوسد . عمرو برآشفت وگفت : مگر مى شود ؟! عماره ساكت شد ولى در كمين بود تا اينكه عمرو را در حال مستى يافت كه بر لب كشتى نشسته است ، وى را به دريا افكند ولى عمرو آويز كشتى شد وملوانان وى را از غرق نجات دادند . وبالاخرة به نزد نجاشى رفتند وهدايائى را كه با خود داشتند تسليم وى كردند ، در آن حال عمرو به نجاشى گفت : اى پادشاه ! گروهى از همشهريان ما بدين دليل كه مى گويند ما دين تازه اى آورده ايم با ما به ستيز برخاسته خدايانمان را ناسزا مى گويند ، واكنون به شما پناه آورده اند ، استدعا داريم كه آنان را به ما بازگردانى . نجاشى چون شنيد فوراً جعفر را به حضور خواند وبه وى گفت : بشنو اينها چه مى گويند ؟ جعفر گفت : خواست آنها چيست ؟ نجاشى گفت : مى گويند شما را به شهرتان برگردانم . جعفر گفت : اى ملك از اينها بپرس مگر ما برده اينها مى باشيم ؟ عمرو گفت :خير ، اينها آزادند .جعفر گفت : بپرس آيا از ما طلبى دارند ؟ عمرو گفت : اين نيز نباشد . جعفر گفت : پس از ما چه مى خواهيد ؟ آزارمان داديد تا بناچار از زادگاه خويش آواره شديم واكنون به بلاد غربت بسر مى بريم ، از ما چه مى خواهيد ؟! عمرو گفت : پادشاها ! اينها جوانان ما را فاسد مى كنند وخدايانمان را ناسزا مى گويند وجمعمان را پراكنده مى سازند ، آنها را به ما برگردان كه اين تفرقه از ميان برود وچون گذشته به آرامش زندگى كنيم . جعفر گفت : آرى اى پادشاه ما با اينها مخالفت نموديم وسبب مخالفتمان آن بود كه پيغمبرى در ميان ما مبعوث گشت كه ما را از شرك وبت پرستى نجات داد واز عادات وخرافات جاهلى باز داشت وما را به نماز وزكات امر نمود وظلم وجور وخونريزى وزنا وخوردن ربا ومردار وخون را حرام ساخت وما را به عدل وداد ونكوكارى وپيوند با خويشان فرمان داد واز كارهاى زشت وناپسند وتجاوز به ديگران