شير بچه. مردى كه گوشت صورت وى بهم آمده نه از جهت ترشروئى. پدر قبيله اى از معد.
خَثعَم
ابن انمار بن اراش. وى از قبيله كهلان، از قوم قحطان و از جدهاى جاهلى بوده و فرزندانش در سروات يمن و حجاز منزل داشته اند و بت ايشان نيز به روزگار جاهلى «ذوالخلصة» نام داشت و آنان جاى او را كعبه يمانيه مى ناميدند. در پرستش اين بت بنو بجيله نيز شركت داشتند. به روزگار «فتح» فرزندان خثعم در عالم پراكنده شدند و جز قليلى از ايشان كس ديگر در زادگاه خود باقى نماند. ابن حزم آورده كه: «عثمان بن ابى نسعه» از همين تبار بود كه بر اندلس حكومت كرد، و فرزندانش در شذُونه كه به «دار خثعم» معروف است سكونت دارند. عرام مى گويد: جبال سرات از منزل هاى خثعم مى باشد و نيز قريه «راسب» كه بين مكه و طائف قرار دارد. اشرف رسولى چهار قبيله براى خثعم نام مى برد بدين قرار، شهران، ناهس، كود، اكلب.محمد بن سلمه يشكرى كتاب «اخبار خثعم و انساب و اشعار آنان» را نگاشته است. (اعلام زركلى چاپ دوم جزء دوم : 344)
خَجالت
شرمسارى. اين كلمه در زبان عرب نيامده و در عربى بجاى آن خَجَل است.
خُجَسته
مبارك، ميمون. به «مبارك» رجوع شود.
خَجَك
نقطه . نكته .
خَجَل
شرمگين شدن. از قيل و قال افتادن و سست شدن بواسطه حيا با احساس ذلت و خوارى.از رسول خدا (ص) ـ در آداب سفره آمده ـ : «و لا يرفع يده و ان شبع حتى يرفع القوم ايديهم، فان ذلك يخجل جليسه» . يعنى اگر با جمعى غذا ميخورد پيش از آنها دست از غذا نكشد هر چند سير شده باشد، زيرا اين كار موجب شرمندگى ديگران ميشود. (بحار:62/290)
خَجِل
شرمنده ، شرمسار . اميرالمؤمنين (ع) : «ربّ واثق خجل» : بسا آن كس كه به امرى معتمد و مطمئن بُوَد ولى وى شرمسار از كار درآيد . (بحار:75/105)
خَدّ
رخسار. و آن دو باشد و مذكر است. ج، خدود، خِداد، خِدّان. (و لا تصعّر خدّك للناس و لا تمش فى الارض مرحا...). (لقمان: 18)
خَدّ
زمين كندن. شكافتن زمين.
خُدا
نام ذات بارى تعالى است همچون اله و الله (برهان قاطع) چون لفظ خدا مفرد و بى تركيب بود جز بر ذات بارى تعالى اطلاق نكنند مگر در صورتى كه به چيزى مضاف شود چون كدخدا و دهخدا. گفته اند كه خدا بمعنى خود آينده است چه خدا مركب است از كلمه خود و كلمه «آ» كه صيغه امر است از آمدن يا اسم فاعل، و چون حق تعالى بظهور خود به ديگرى محتاج نيست لهذا به اين صفت خواندند. (غياث اللغات) اما به نظر نگارنده كلمه خدا به معنى مالك و دارنده و مرادف با كلمه «رب» است در عربى، و صفت مالكيت ذات واجب الوجود را ميرساند گرچه در متداول فارسى ذات احديت (مرادف با الله) از آن اراده ميشود.
آياتى از قرآن درباره خدا و اثبات ذات او
(قل هو الله احد * الله الصمد * لم يلد و لم يولد * و لم يكن له كفواً احد) ; بگو كه خدا يكى است . خداى تنها