مردان علم در میدان عمل

نعمت الله حسینی

جلد 7 -صفحه : 362/ 221
نمايش فراداده

گوشه هائى از مبارزات خانم دباغ در انقلاب اسلامى ايران

خانم مريضه حديدچى مشهور به (خانم دباغ ) نماينده دو دوره مجلس شوراى اسلامى و عضوهياتى كه افتخار ابلاغ پيام حضرت امام خمينى (قدس سره ) را به گورباچف رهبر وقت شوروى سابق سرگذشت خواندنى و سازنده خود را در پاسخ به سؤ ال مصاحبه كننده مجله پيام زن چنين شرح مى دهد:

پدرم آقاى حديدچى در همدان استاد اخلاق بوده اند و كتابفروشى داشتند و همه ايشان را به عنوان استاد اخلاق مى شناختند نه يك كتابفروش ، در سن سيزده سالگى ازدواج كردم و به تهران آمدم به دليل اينكه نوجوانى پرشور بودم و به دلايل محيط تربيتى ام به يك سرى مطالبى پى برده بودم و سوالهائى در ذهنم مطرح مى شد و كسى نبود كه چراهاى مطرح شده مرا پاسخ بدهد با شوهرم سر اين قضيه زياد صحبت مى كردم و ايشان مى گفت : من نمى دانم تو بايد پيش كسى بروى كه بداند و بهتر اين است كه تحصيل علوم دينى كنى چون هر چه هست در سنت و قرآن و دستورات اسلام است و تو بايد گمشده ات را در دين پيدا كنى و آن نيز نياز به اين دارد كه از پايه قوى شوى . من هم شروع كردم به تحصيل علم در محضر حاج على آقاى خوانسارى خدا رحمتشان كند صرف و نحو و منطق را فرا گرفتم تا رسيد به سالهاى 1342 و قضايائى كه اتفاق افتاد و باز هم در كنار درس خواندنها من هنوز به آن گمشده ام نرسيده ام و يك چيزى كم دارم و قضاياى 15 خرداد مرا تكان داد و به شكلى مرا به خوبى كه ديده بودم مرتبط كرد. من حضرت امام را نمى شناختم فقط نكته اى برايم مبهم بود.

و جريان خواب چنين بود كه در خواب ديدم در اتاقى كه ما داشتيم ديدم سيدى در آن اتاق كه مخصوص مهمان بود با عمامه در آن اتاق خوابيده و از درد شانه ناله و شكايت مى كند و تلاش مى كند كه بلند شود و نمى تواند به شوهرم گفتم : شما مهمان دعوت مى كنيد چرا به من نمى گوئيد؟ برو ببين سيد اولاد پيغمبر چرا ناله مى كند، شوهرم به آن اتاق رفت و برگشت و گفت : آقا مى فرمايند از دست درد ناله نمى كنم از دست مردم ناله مى كنم .

من از خواب پريدم ، هر چه فكر كردم اين آقا را من ديده ام ايشان كى بوده اند؟ يك چيز درونى و يك نداى غيبى انگار به من گفت : اين يك هشدار است و يك وسيله هدايت است و فكر كردم كه بايد بيشتر درس بخوانم تا بفهمم ، سعى كردم با معنويات بيشتر انس بگيرم و آغشته عشق خدا شوم و به معصومين (ع ) متوسل شدم ، مثلا روزهاى جمعه نماز معصومين را از حضرت رسول (ص ) شروع كرده بودم به جعفر طيار رسيدم و باز به صورت دوره اى به حضرت رسول (ص ) رسيدم تا بتوانم به آن خواسته اى كه در دل داشتم به آن گمشده ام برسم . تا زمانى كه امام را عد از دستگيرى آزاد كردند و به قم بردند مردم به ديدار ايشان مى رفتند، من با التماس و خواهش از شوهرم در خواست كردم كه مرا به قم ببرد ايشان به دو ساعت در قم ماندن رضايت دادند، ما به قم رفتيم و به محض رسيدن به قم گفتند: وقت ملاقات تمام شده و حضرت امام براى نماز مى روند.

براى من خيلى گران تمام شد با توجه به محدوديت وقت غم سنگينى به دلم نشست و فكر مى كردم ايشان مى توانند جواب سؤ الهاى گذشته مرا بدهند ايشان را براى خودم ملجاء و ماءوا مى دانستم با شوهرم به زيارت حضرت معصومه رفتيم كه پس از زيارت به تهران برگرديم ولى من ناراحت و عصبانى بودم به طورى كه مى خواستم در حرم داد بكشم و گلايه كنم كه (بى بى ) شما چرا راهى نگذاشتيد تا من بتوانم آقا را ببينم ، بى بى تو چرا كمك نكردى ؟ خلاصه نماز خوانديم و به طرف ماشين رفتيم كه سوار شديم و به تهران برگرديم تقريبا ساعت 2 بعد از ظهر بود يك ماشينى پشت مسجد امام حسن عسكرى (ع ) بود سوار شديم و منتظر مانديم ، يك مرتبه راننده گفت : هركس ميخواهد امام را ببيند آقا آمده اند مسجد امام براى مجلس ختم رفتيم مسجد امام درب شبستان باز بود