مردان علم در میدان عمل جلد 7

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مردان علم در میدان عمل - جلد 7

نعمت الله حسینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حضرت امام نشسته بودند حاج آقا مصطفى (ره ) كنارشان بودند و بقيه علما نيز به رديف نشسته بودند من بى اختيار دستم را به سينه گذاشتم و اداى احترام كردم انگار پوشيه از جلو چشمم كنار رفت و ايشان را كامل ديدم به نظرم آشنا آمد ولى كجا ديدمشان ؟...

احسان مى كنم جرقه اى كه بايد در زندگى من زده مى شد تا من بيدار شوم آن خواب و تعبير آن در مسجد امام بود كه توانست يك دگرگونى عظيمى در زندگيم بوجود بياورد...

بهترين و حساس ترين و لذت بخش ترين اتفاق همان زمان بود كه امام را زيارت كرده و هيچ وقت آن خواب و اين ديدار فراموشم نمى شود... به شوهرم گفتم : من اين آقا را ديده ام ، ايشان گفتند: نه حتما شبيه كسى است ؟ برگشتيم در طول راه زمزمه مى كردم گريه مى كرد منقلب و ناآرام ه شكلى كه زندگيم مختل شد و تا سه چهار ماه كارم همين شده بود، گريه ، بيمارى و بى غذائى ، بسترى شدم و در طول بيماريم به شوهرم مى گفتم :

زندگيمان را بفروشد به قم برويم تا شايد من بتوانم كلفتى خانه آقا را بكنم و ايشان را روزى يك بار ببينم و سؤ الهايم را از ايشان بپرسم .

از اينكه امام را تبعيد كردند به شدت بيمار شدم به حدى كه 42 يا 43 ساعت در حالت اغما بودم دكترها مى گفتند: حصبه است يكى مى گفت ناراحتى مغزى پيدا كرده و به نوعى جوابم كرده بودند تا اينكه دكتر ناصر پرتوى را به منزل آوردند و ايشان يك سرى دستورها داد و مطالبى را به شوهرم گفت كه ما مقدارى بهبودى پيدا كرديم و من تازه فهميدم كه در اطرافم چه اتفاقى افتاده است ...

شوهرم كه مى دانستند وضعيت روحى من چطور است يكى از علماى قم را به نام آقاى موسوى همدانى (مترجم تفسير الميزان - مؤ لف ) كه از دوستان ايشان بودند به بالين من آوردند و ايشان در كنار بستر من دعا كردند و چون شوهرم مى دانست كه من به حديث كساء علاقه خاصى دارم ايشان آمدند و در همان حالتهاى بيهوشى من روضه و حديث كساء را خواندند و من در عالم بيهوشى حس كردم كه حضرت امام روضه حديث كساء مى خوانند و من به صداى ايشان چشمم را باز كردم و ديدم آقاى موسوى روى صندلى نشسته و مشغول خواندن حديث كساء است گوشه عباى ايشان را گرفتم و گفتم : دعا كنيد من بهبودى پيدا كنم . بيش از اين نمى توانم از بچه هايم دور باشم . چون بچه هايم را نمى گذاشتند پيش من بيايند چون وضع بدى داشتم ...

بعد از اين قضيه سعى كردم به هر شكل ممكن شوهرم را به قم بكشانم تا از دوستان و ياران امام اطلاعاتى درباره ايشان بگيرم بيشتر افرادى مانند آقاى ربانى شيرازى رضوان الله تعالى عليه و محمد آقاى منتظرى و نيز آقاى موسوى همدانى كه امام هم خيلى به ايشان عنايت داشتند مى رسيدم و چند بار خدمت علامه طباطبائى رسيدم و سؤ الهاى از ايشان داشتم آنهائى كه مى شناختند راحت جواب مى دادند و آنهائى كه نمى شناختند طرد مى كردند يا گاهى اوقات سر بالائى جواب مى دادند تا اينكه شهيد سعيد رضوان الله تعالى عليه به انگيزه پيشبرد اهداف حضرت امام آمدند و در خيابان غياثى امام جماعت مسجد موسى بن جعفر شدند. و با يكى دو نفر از دوستان به خدمتشان رسيدم و در خواست كلاس درس و بحث كرديم و بعضى از سوالات را طرح كرده و جواب دادند...

ان با گرفتن چند امتحان از من در خصوص نترس بودم و... مرا كشاندند به مسائل سياسى جامعه و انقلاب يعنى تقريبا سال 1346 مستقيما وارد قضايا شدم ... پس از شهادت آيت الله سعيدى با شناختى كه داشتم با آقاى ربانى شيرازى رضوان الله تعالى عليه با محمد منتظرى و امثالهم ارتباط برقرار كرده و برنامه سخنرانى براى شهرستانها جور مى كرديم ، مى رفتم با اسم مستعار مثلا اعلام مى شد پنج روز سخنرانى است چهار روز صحبت مى كردم و روز پنجم در مى رفتم و اگر ساواك روز آخر بخواهد بگيرد نتواند.

بعضى جاها با تغيير قيافه و لباسهاى عجيب و غريب مى رفتم مثلا در پايگاه وحدتى دزفول من حدود 15 روز به عنوان خانم مهندس در منازل سرهنگها و سرتيپهاى يا چهاردهم با تغيير روشى كه در خانمهايشان در منزل احتمالا به وجود آمده بود فهميدند. يك روز يكى از سربازان حدود ده صبح به من گفت : خانم مهندس من پشت در اتاق فرماندهى بودم شنيدم مى خواهند شما را بگيرند و به ركن 3 ببرند و از شما سوالاتى بكنند. من از بس كه به شما علاقه دارم آمدم قضيه را به شما بگويم .

من همان موقع از يكى از درهاى پايگاه بيرون رفتم و به تهران برگشتم ... تا سال 51 من دستگير شدم و مدت 38

روزى در زندان بودم و به علت شكنجه هاى وحشيانه اى كه ساواك به من داد به حدى بود كه بوى عفونت مخل شكنجه هاى من غير قابل تحمل شده بود... تا اينكه يك روز واك سپهبد نصيرى براى بازديد آمده بود... به من گفت : پيره زن اينجا چكار مى كنى ؟ گفتم : من خودم به اينجا نيامده ام از آنها بپرسيد كه چرا مرا آورده اند و ساعت 2 بعداظهر آمدند مرا بردند به اتاق او و چون نمى دانستم مرا در چه رابطه اى گرفته اند خودم را به گيجى زدم و هر چه پرسيدند گفتم نمى دانم ... حتى گفتند بنويس گفتم : سواد ندارم ...

نصيرى گفت : زنى كه نه سواد دارد و نه نوشتن بلد است پس مى خواستى چه بكنى ؟ مى خواستى شاه را بكشى ؟ بعد گفت : ببريدش مرا كه مى بردند به منوچهرى گفتم : حالا آزادم مى كنيد؟ گفت : تو حالا دارى مى ميرى چه فرق مى كند، حالا بيرون بمير اينجا نمى گذاريم يك امام زاده ديگر مثل سعيدى درست شود... من آزاد شدم و 40 روز در بيمارستان بسترى بودم و پس از اينكه مقدارى حالم بهتر شد چهار ماه ديگر دوباره دستگير كردند و چند ماه در زندان بودم در يكى از ملاقاتهايم بچه هفت ساله ام كه كلاس اول بود آيه اى ياد گرفته بود كه در اولين ملاقات برايم خواند آيه :

واستعينوا بالصبر و الصلاة و انهالكبيرة الا على الخاشعين .

و خودش را از ميله ها كشيد بالا و گفت : مامان اين آيه را زياد بخوان و شروع كرد به خواندن آيه ، ماءمورى كه مراقبت مى كرد چشمهايش پر از اشك شد و بچه را از ميله دور كرد... و در دوره دوم زندان كه يكسال طول كشيد وضع جسمى من به شكلى شده بود كه زندانيان ديگر از همزيستى با ما خيلى ناراحت بودند و نامه اى به فرح نوشته بودند: كه زنى زندانى چهل ساله داراى 8 بچه اين مشكلات را دارد و براى ما قابل تحمل نيست يا جاى ما را تغيير بدهيد يا به وضع مريضى اين رسيدگى كنيد.

سه نفر دكتر آمدند معايناتى كردند و تشخيص سرطان دادند و چون فهميدند يك دادگاه سومى به رياست خواجه نورى ملعون تشكيل دادند و مدت 15 سال محكوميت مرا به زندان به همان مدتى كه سپرى كرده بودم تقليل داده و همان جمله نصيرى را گفتند: كه خيال كردى پيره زنى مثل تو را توى زندان نگه مى داريم كه با هشت تا بچه بميرى و امام زاده شوى و به ضرر شاهنشاه تمام شود؟ مرا آزاد كردند كه مداوا شوم ...

يك بنده خدائى پاسپورتى براى من جهت خروج از كشور گرفته بود و من بلافاصله از كشور خارج شدم . مدتى در انگلستان بودم بعد بوسيله شهيد محمد منتظرى به سوريه رفتم و بعد اعلاميه اى كه امام براى زمان حج داده بودند كه بايد بين حجاج پخش مى شد به همراه چهار نفر از برادران به مكه برديم و بين حجاج پخش كرديم و مجددا به سوريه برگشتيم و آموزش نظامى ديديم ...

من زمانى كه در نجف خدمت امام بودم عرض كردم آقا من هشت نفر بچه را گذاشته آمده ام نمى دانم در اين موقعيت تكليفم چيست ، بروم گرفتار ساواك مى شوم بمانم بچه ها بى سرپرست مانده اند. حضرت امام فرمودند: بمانيد انشاء الله انقلاب پيروز مى شود با هم برمى گرديم .

اين نشان مى دهد كه حضرت امام بى گدار به آب نمى زدند بلكه روى شناخت افراد را تاييد مى كردند. در نجف كه خدمت امام رسيدم عرض كردم دباغ هستم فرمودند: همان دباغ كه شهيد سعيدى در نامه هايش اسم مى برد؟(259)

/ 362