يك روز منصور دوانيقى عبدالله بن طاوس و مالك بن انس را به حضور دعوت كرد وقتى آن دو نفر وارد شدند منصور رو به ابن طاوس كرده گفت : حديثى از پدرت برايم بگو. ابن طاوس گفت : حديث كرد پدرم : سخت ترين عذاب در روز قيامت براى كسى است كه خداوند او را در حكومت و سلطنت خود شريك قرار داده باشد و او در حكومت ظلم نمايد و ستم را در حكومت الهى روا داند. منصور مدتى سكوت كرد مالك گويد من دامن لباسم را جمع كردم كه اگر منصور ابن طاوس را كشت خون به لباس من ترشح نكند پس منصور به او گفت : آن دوات را به من بده و سه مرتبه اين سخن را تكرار كرد، ابن طاوس گوش به حرفش نداد منصور گفت : چرا دوات را به من ندادى ؟ گفت : مى ترسم چيزى بنويسى كه در آن گناهى باشد و من در آن گناه شركت داشته باشم وقتى منصور اين را شنيد با غضب گفت : برخيزيد و از من دور شويد. ابن طاوس گفت اين همان است كه ما مى خواهيم .مالك گويد: من پس از اين داستان به فضيلت و بزرگى ابن طاوس پى بردم .(220)