تشرف حجت الاسلام شيخ محمد تقى بافقى - مردان علم در میدان عمل جلد 7

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مردان علم در میدان عمل - جلد 7

نعمت الله حسینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تشرف حجت الاسلام شيخ محمد تقى بافقى

وم حجت الاسلام آقاى حاج شيخ محمد تقى بافقى يكى از علماى مبارز زمان رضاشاه پهلوى بود كه مكرر آن شاه ظالو او را زندان كرد و تبعيد نمود. او (طبق نوشته گنجينه دانشمندان ج 3 ص 6 معتقد بود كه به ادله اربعه راه ملاقات با امام زمان (ع ) باز است . به علاوه بهترين دليل بر امكان چيزى وقوع آن است . و ما مى بينيم كه هزارها نفر آن حضرت را ديده شناخته و با او حرف زده اند.

مولف كتاب پس از آنكه اين كلام را مشروح بيان مى كند چند حكايت از مرحوم بافقى در اين ارتباط نقل مى نمايد كه يكى از آن حكايات اينست .

حكايت كرد براى من مرحوم حجت الاسلام عالم عامل عابد زاهد ملا اسد الله بافقى برادر مرحوم حاج شيخ محمد تقى بافقى در ماه سفر 1369 قمرى ، او مى گفت :

رادرم مكرر به خدمت حضرت ولى عصر ارواحنا فداه رسيده و قضايا را به من گفته و سفارش كرده بود كه تا من زنده ام آنها را براى كسى نقل نكنم ولى حالا كه از دنيا رفته براى شما چند حكايت از آن سر گذشت ها را نقل مى نمايم . يكى از آنها اينست كه ايشان مى فرمود: قصد داشتم از نجف اشرف پياده به مشهد مقدس براى زيارت حضرت على بن موسى الرضا(ع ) بروم . فصل زمستانى بود كه حركت كردم و وارد ايران شدم كوهها و دره هاى عظيمى سر راهم بود و برف هم بسيار باريده بود. يك روز نزديك غروب آفتاب كه هوا هم سرد بود و سراسر دشت را برف پوشانده بود به قهوه خانه اى رسيدم كه نزديك گردنه اى بود گفتم امشب در ميان اين قهوه خانه مى مانم و صبح به راه خود ادامه مى دهم وارد قهوه خانه شدم ديدم جمعى از كردهاى يزيدى در ميان قهوه خانه نشسته ومشغول لهو و لعب و قمارند. با خود گفتم خدايا چه كنم اينها را كه نمى شود نهى از منكر كرد من هم كه نمى توانم با آنها مجالست نمايم . هواى بيرون هم فوق العاده سرد است .

همينطور كه بيرون قهوه خانه ايستاده بودم و فكر مى كردم و كم كم هوا تاريك مى شد صدائى شنيدم كه مى گفت : محمد تقى بيا اينجا. به طرف آن صدا رفتم ديدم شخصى با عظمت زير درخت سر سبز و خرمى نشسته و مرا به طرف خود مى طلبد.

نزديك او رفتم . او سلام كرد و فرمود محمد تقى آنجا جاى تو نيست . من زير آن درخت رفتم ديدم در حريم اين درخت هوا ملايم است و كاملا مى توان با استراحت در آنجا ماند و حتى زمين زير درخت خشك و بدون رطوبت است ولى بقيه صحرا پر از برف است و سرماى كشنده اى دارد.

بهرحال شب را خدمت حضرت ولى عصر عليه السلام - كه با قرائنى متوجه شدم او حضرت بقية الله عليه السلام است - بيتوته كردم و آنچه لياقت داشتم استفاده كنم از آن وجود مقدس استفاده كردم . صبح كه طالع شد و نماز صبح را با آن حضرت خواندم آقا فرمودند هوا روشن شد برويم . من گفتم : اجازه بفرمائيد من در خدمتتان هميشه باشم و با شما بيايم .

رمود: تو نمى توانى با من بيائى ، گفتم : پس خدا از اين كجا خدمتتان برسم . فرمود: در اين سفر دوبار تو را خواهم ديد و من نزد تو مى آيم . بار اول قم خواهد بود و مرتبه دوم نزديك سبزوار تو را ملاقات مى كنم ناگهان از نظرم غائب شد. من به شوق ديدار آن حضرت تا قم سر از پا نشناختم و به راه ادامه دادم تا آنكه پس از چند روز وارد قم شدم و سه روز براى زيارت حضرت معصومه عليها السلام و وعده تشرف به محضر آن حضرت در قم ماندم ولى خدمت آن حضرت نرسيدم .

از قم حركت كردم و فوق العاده از اين بى توفيقى و كم سعادتى متاثر بودم تا آنكه پس از يك ماه به نزديك شهر سبزوار رسيدم همينكه شهر سبزوار از دور معلوم شد با خودم گفتم چرا خلف وعده شد؟ من كه در قم آن حضرت را نديدم ، اين هم شهر سبزوار باز هم خدمتش نرسيدم درهمين فكرها بودم كه صداى پاى اسبى شنيدم برگشتم ديدم حضرت ولى عصر ارواحنا فداه سوار بر اسبى هستند و به طرف من تشريف مى آورند و به مجرد آنكه چشمم به ايشان افتاد ايستادند و به من سلام كردند و من به ايشان عرض ارادت و ادب نمودم . گفتم آقا جان وعده فرموده بوديد كه در قم هم خدمتتان برسم ولى موفق نشدم ؟ فرمود: محمد تقى ما در فلان ساعت و فلان شب نزد تو مى آيم تو از حرم عمه ات حضرت معصومه (س ) بيرون آمده بودى زنى از اهل تهران از تو مسئله اى مى پرسيد، سرت را پايين انداخته بودى و جواب او را مى دادى من در كنارت ايستاده بودم و تو به من توجه نكردى و من رفتم . (332)

/ 362