* يك روز در راهى مى رفت مردى را ديد كه از شام مى آيد و بار گران خرما و انجير بر دوش دارد و معلوم بود كه خسته شده بود با ديدن سلمان كه ظاهرى فقيرانه و ساده داشت او را صدا كرد تا در رساندن بار به قصد كمك كند و اجرتى بگيرد، سلمان بار را به دوش گرفت و همراه مرد شامى به راه افتاد مردم در بخورد با سلمان سلام مى كردند و به او امى خطاب مى كردند و عده اى به سرعت به سوى او مى آمدند كه بار را از او بگيرند، مرد غريب كه تازه فهميد بود كه اين عابر رهگذر امير مدائن است با وحشت و خجالت عذر خواهى كرد و خواست كه بار را بگيرد ولى سلمان قبول نكرد و گفت : بايد بار را تا قصد برسانم . (372)