باز نقل شده است كه بعد از اين قضيه علامه را به سيمنارى در بغداد دعوت مى كنند كه همه حاضران در جلسه سنى بودند فقط علامه امينى شيعه بوده هنگامى كه علامه وارد مى شود كسى به او اعتنائى نمى كند و علامه در پائين مجلس مى نشيند بعد از چند لحظه اى پسرى نوجوان روبروى علامه آمده و به او خيره نگاه مى كند و سپس جملاتى عربى به شخصى در آنجا گفته و آن نوجوان مى رود علامه از آن شخص سوال مى كند كه اين نوجوان چه كسى بود و چه مى گفت ؟ آن شخص جواب داد كه مادر اين جوان به مرض صرع دچار بوده و چون علاج پزشكان فايده اى نداشته پيش يكى از علماى شيعه رفته و ايشان دعائى نوشتند و دستور دادند كه اين خانم دعا را در روسرى خود نگاه دارد و همراه خود داشته باشد و چون اين كار را كردند مرض صرع او خوب شد حالا چند روزى است كه آن دعا را گم كرده است و اين خانم مرضش عود كرده و اين پسر مى گفت : آيا اين شيخ همان عالم است و من گفتم : نه آن كسى ديگر بوده است .علامه به آن شخص گفت : من هم دعا بلدم و مى توانم مرض اين خانم را علاج كنم و بلافاصله آيه اى از قرآن نوشته و به آن شخص داد تا به آن خانم برسانند، همين كه آن شخص رفت دعا را بدهد علامه عبا را بر روى سر انداخته و به طرف مرقد حضرت على عليه السلام توجهى نموده عرض كرد: يا اميرالمؤ منين من همان كسى هستم كه جهت ثابت نمودن اينكه شما بعضى شبها هزار ركعت نماز مى خوانديد يك شب تا صبح در حضور علماى اهل سنت هزار ركعت نماز خواندم حالا از شما مى خواهم اين خانم را شفا بدهيد پس از چند دقيقه آن پسر با آن شخص برگشته و با حالت خوشحالى گفتند: خانم خوب شد همين كه اين مطلب به گوش اهل جلسه رسيد همه به احترام علامه بلند شده و او را با احترام در صدر مجلس قراردادند و تجليل نمودند.(232)