ديدنش فتنه ها به دل مى كرد
گر كه مى ديد روى او بى شك
آفتابى كه در نگاهش بود
گريه يا خنده اشك يا فرياد
او چو خورشيد بود و من فانوس
تا كه لب را به گفته وا مى كرد
چشم دل باز كردم و ديدم
او همان آفتاب تابان بود
مولوى هم اگر در آنجا بود
دامن شمس را رها مى كرد
صورتش ماه را خجل مى كرد
گل سرش را به زير گل مى كرد
چشم خورشيد را كسل مى كرد
با نگاهش مرا دو دل مى كرد
حالت قطره بود و اقيانوس
شور و حالى دگر بپا مى كرد
تار و پودش خدا خدا مى كرد
يا كه چشمان من خطا مى كرد
دامن شمس را رها مى كرد
دامن شمس را رها مى كرد