گويند مرحوم شيخ بهائى شنيد مرد حليم پزى در جائى است كه تصرف در عالم كون و فساد مى كند، شيخ طالب او شد و به نزد او رفت و هر چه اصرار كرد كه چيزى از او ياد بگيرد حليم پز قبول نكرد و گفت : تو هنوز قابل نيستى .شيخ مى فرمود كه من قابلم تا اينكه وقتى حليم پز در سر ديگ حليم پزى نشسته بود مشغول پختن حليم بود و با شيخ صحبت مى كردند ناگاه در خانه را زدند حليم پز و شيخ هر دو بيرون رفتند ديدند كسى آمده مى گويد كه : سلطان اين شهر مرده است و مى خواهند ترا پادشاه كنند، حليم پز به شيخ گفت : تو بايد پادشاه شوى و من وزير تو، شيخ هر چه امتناع كرد سودى نبخشيد آخر الامر شيخ پادشاه شد و حليم پز وزير او، تا مدت هفت سال گذشت پس روزى در پيش شيخ تعريف از دخترى نمودند شيخ فرستاد آن دختر را آوردند شيخ خواست كه دستى به سوى او دراز كند ناگاه استاد حليم پز دست او را گرفت و گفت : نگفتم تو قابل نيستى ؟ چون شيخ متوجه شد ديد كه در كنار ديگ حليم پزى نشسته اند و همان وقتى است كه آنجا رفته بود و ديگ در جوش است . (398)