داستان شيخ بهائى و حليم پز عارف - مردان علم در میدان عمل جلد 7

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مردان علم در میدان عمل - جلد 7

نعمت الله حسینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

داستان شيخ بهائى و حليم پز عارف

گويند مرحوم شيخ بهائى شنيد مرد حليم پزى در جائى است كه تصرف در عالم كون و فساد مى كند، شيخ طالب او شد و به نزد او رفت و هر چه اصرار كرد كه چيزى از او ياد بگيرد حليم پز قبول نكرد و گفت : تو هنوز قابل نيستى .

شيخ مى فرمود كه من قابلم تا اينكه وقتى حليم پز در سر ديگ حليم پزى نشسته بود مشغول پختن حليم بود و با شيخ صحبت مى كردند ناگاه در خانه را زدند حليم پز و شيخ هر دو بيرون رفتند ديدند كسى آمده مى گويد كه : سلطان اين شهر مرده است و مى خواهند ترا پادشاه كنند، حليم پز به شيخ گفت : تو بايد پادشاه شوى و من وزير تو، شيخ هر چه امتناع كرد سودى نبخشيد آخر الامر شيخ پادشاه شد و حليم پز وزير او، تا مدت هفت سال گذشت پس روزى در پيش شيخ تعريف از دخترى نمودند شيخ فرستاد آن دختر را آوردند شيخ خواست كه دستى به سوى او دراز كند ناگاه استاد حليم پز دست او را گرفت و گفت : نگفتم تو قابل نيستى ؟ چون شيخ متوجه شد ديد كه در كنار ديگ حليم پزى نشسته اند و همان وقتى است كه آنجا رفته بود و ديگ در جوش است . (398)

/ 362