مرحوم شيخ بهائى گويد: شيخ على بن سهل صوفى اصفهانى به فقيران و صوفيان مى بخشيد و نيكى مى كرد، روزى گروهى از آنان نزد وى آمدند و چيزى خواستند و او چيزى نداشت نزد يكى از دوستان خويش رفت و از او چيزى خواست ، مرد درهمى چند داد و از كمى آن عذر خواست كه به ساختن خانه مشغولم و هزينه زياد ندارم .شيخ گفت : هزينه خانه تو چقدر است ؟ گفت : در حدود پانصد درهم ، شيخ گفت : آنها را به من بده تا به فقيران دهم و من خانه اى در بهشت به تو مى بخشم و بدان پيمان مى بندم .مرد گفت : من از تو خلاف نشنيده ام اگر سخن خويش تضمين مى كنى من نيز به آن عمل مى كنم .شيخ گفت : تضمين مى كنم و تضمين نامه اى به خط خود نوشت و به او داد و پانصد درهم را گرفت .مرد وصيت كرد كه چون بميرد آن را در كفن او گذارند.مرد در همان سال از دنيا رفت و بدانچه وصيت شده بود عمل شد، شيخ روزى به مسجد رفت تا نماز بخواند كه نوشته خويش را در محراب يافت كه بر پشت آن نوشته بود تو را از ضمانت بيرون آورديم و خانه اى در بهشت به صاحب خط داديم و آن نوشته روزگارى نزد شيخ بود كه بيماران اصفهان و ديگران از آن شفا مى خواستند و همچنان در ميان كتابهاى شيخ بود تا صندوق كتابهايش را دزديدند.مرحوم شيخ بهائى گويد: به هنگام اقامتم در اصفهان شبى در رويا ديدم كه به زيارت مولايم حضرت رضا عليه السلام مشرف شدم و گنبد و ضريح آن حضرت چون گنبد و ضريح سهل بود، چون از خواب بيدار شدم رويايم را از ياد بردم اتفاقا يكى از يارانم به بقعه على بن سهل فرود آمد من به ديدارش رفتم سپس به زيارت بقعه شيخ رفتم چون گنبد و ضريح او را ديدم رويايم به يادم آمد و اعتقادم در حق شيخ بيشتر شد. (322)