بخش پنجم : شهادت و رحلت با عزت - مردان علم در میدان عمل جلد 7

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مردان علم در میدان عمل - جلد 7

نعمت الله حسینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بخش پنجم : شهادت و رحلت با عزت

عبدالله بن عباس در بستر مرگ

عبدالله بن عباس كه از شاگردان اميرالمؤ منين على عليه السلام و مردى دانشمند و مورد توجه بود در طائف مريض و بسترى شده بود.

او مردى بود سالخورده و دنيا ديده . مردى بود عالم و مفسر مردى بود پاكدل و روشن ضمير.

عطا مى گويد: با جمعى از بزرگان طائف كه در حدود سى نفر بوديم به عيادتش رفتيم . از من پرسيد: اين آقايان كيستند؟ گفتم : اينان بزرگان و شيوخ اين شهرند و سپس يك يك را معرفى كردم .

س از معرفى ، چند تن از آنها كنار بستر او نشسته و گفتند: اى پسر عم پيغمبر! تو رسول خدا (ص ) را ديده اى و سخنان او را شنيده اى اينك درباره اختلاف اين امت آنچه مى دانى براى ما بگو زيرا گروهى از مردم على (ع ) را بر ديگران مقدم مى دارند و او را براى مقام خلافت شايسته تر مى شمارند. جمعى هم او را خليفه چهارم مى دانند.

پير مرد سالخورده آه دردناكى كشيد و در بستر خود جابجا شد و گفت : من از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود:

على با حق است و حق با او همراه است . او امام و خليفه بعد از من خواهد بود، هر كس به او تمسك نمايد و از او پيروى كند نجات يافته و هر كس از او منحرف شود به گمراهى و ضلالت افتاده است .

در آن حال ناگاه عبدالله بن عباس به گريه افتاده و به سختى گريست .

حاضرين گفتند: آيا با اين نسبت نزديك و خويشاوندى كه با رسول خدا (ص ) دارى باز هم گريه مى كنى ؟ گفت : از دو چيز مى گريم يكى از سفرى كه در پيش دارم و ديگر از فراق دوستان .

عيادت كنندگان پس از لحظه اى اجازه مرخصى خواستند و رفتند، من نزد ابن عباس ماندم .

به من گفت : اى عطا زير بازوى مرا بگير و كمكم كن تا از اطاق بيرون روم ، زير بغلش را گرفتم و او را به صحن حياط بردم .

دو دست خود را به سوى آسمان بلند كرد و گفت :

خداوندا! من به وسيله محمد و آل محمد به تو تقرب مى جويم . من به دوستى على بن ابيطالب (ع ) خود را به مقام قرب تو نزديك مى كنم .

اين سخنان را گفت و گفت و مرتكب تكرار كرد تا خسته شد از حال رفت و به زمين افتاد.

او را گرفتم و از زمين بلند كردم ولى ديدم پير مرد از دنيا رفته است .

قاسم بن علا نماينده امام زمان و عنايت آن حضرت به او در هنگام رحلت سيد بن طاووس رحمه الله در كتاب فرج المهموم از حسن صفوانى نقل مى كند كه من شنيدم در آران آذربايجان مثل او شخصى به نام قاسم بن علا مى باشد كه در حدود آذربايجان مثل او شخصى در علم و زهد و تقوا وجود ندارد به علاوه رابطه نزديك مستقيمى با امام ر عجل الله تعالى فرجه الشريف دارد. لذا به زيارت او رفتم او را پيره مردى كه فرمودند يكصد و هفده سال دارم يافتم و از هر دو چشم نابينا بود. فرمود: بيست و پنج سال است كه نابينا شده ام و از خانه بيرون نمى روم و با ضعف حالى كه داشت دائم الذكر ديدم عرض كردم من حسن صفوانى مى باشم و از اولادهاى صفوان جمال صحابى امام صادق و موسى بن جعفر عليهم السلام هستم .

سب مرا به صفوان شنيد برخاست و بسيار احترام كرد عرض كردم : من از راه دور آمده ام چون شنيده ام شما با آقا امام زمان روحى له الفداء رابطه داريد خواستم بعضى از اسرار و مطالبى كه از آن جناب شنيده ايد براى من نقل كنيد، ديدم چندين مرتبه آه كشيد و فرمود: آرى بين من و آقا رابطه بود و لكن قريب به چهل روز است اصلا ديگر آن جناب از من احوالى نپرسيده اند و نامه ننوشته اند در اين اثناء صداى دق الباب بلند شد رفتند و آمدند گفتند: بريد العراق وارد شد قاسم بن علاء صورتش شكفته شد و گفت : الحمدلله كه آقايم مرا فراموش نكرده است ، ديدم شخص كوتاه قدى كه آثار سجده در پيشانيش ظاهر و صورتى نورانى داشت وارد شد و خورجين كوچكى بر دوش داشت سلام كرده گفت : اى قاسم بن علا آقايت به تو سلام و پنج جامه براى تو فرستاده و خورجين را گشود و پنج جامه سفيد در آورد كه يكى از آنها قطيفه بود و پاكتى سر به مهر داد و گفت : اين نامه را آقا فرستاده است .

م نامه را گرفت و بوسيد و بر ديدگان گذاشت . قاصد بيرون رفت . قاسم دستور داد او را مشايعت كردند و برگشتند سپس به خادم فرمود: نامه آقايم را برايم بخوان خادم نامه خواند: بعد از بسم الله الرحمن الرحيم فرموده بودند: اى قاسم بن علا هفت روز پس از رسيدن نامه چشمهايت روشن و بينا مى شود و پس از سى و سه روز كه ديده هايت روشن شد اجلت مى رسد و بايد بدرود حيات گوئى و من پنج پارچه كفن براى شما فرستادم .

قاسم فرمود: من استقبال مى كنم مرگى را كه آقايم به آن مژده دهد.

سپس فرمود: برويد قاضى را نزد من آوريد، عرض كردند او شخصى سنى است با او چكار داريد؟ گفت : كار لازم دارم رفتند و او را آوردند.

اسم به قاضى گفت : من راجع به لايت على و اولاد معصوميناو با تو مباحثه زياد كردم و اكنون به توسط آقايم امام عصر عجل الله تعالى فرجه نامه اى به من رسيده كه در آن نامه نوشته است : بعد از هفت روز ديگر چشمهايم بينا خواهد شد و سى و سه روز ديگر پس از آن از دنيا خواهم رفت ، تو اين موضوع را يادداشت كن اگر ديدى به همان نحو كه او خبر داده واقع شد از مرام باطلى كه دارى دست بردار و به مذهب شيعه اثنى عشرى ايمان بياور و اگر برخلاف شد در مذهب خود باقى بمان .

قاضى از سخنان قاسم بر آشفت و گفت : اى مرد مگر تو در قرآن نخوانده اى كه پنج علم منحصر به خدا است و غير خدا نمى دانند و يكى از آنها اين است كه نمى داند كى و در كجا از دنيا خواهد رفت ؟ قاسم فرمود: چرا اين آيات را خوانده ام لكن معنى آيات اين است كه كسى بدون اطلاع خداوند بخواهد اين موضوعات پنجگانه را اطلاع دهد و لكن ما معتقديم كه خداوند بسيارى از علوم خويش را به پيغمبر اسلام اطلاع داد و از آن حضرت به اوصياى او رسيد و نيز ما معتقديم كه از عرش الهى رشته نورى به قلب اوصياى پيغمبر متصل است كه به توسط اين رشته از علوم الهى خبر مى دهند كه در آينده چه خواهد شد.

قاضى سخنى نگفت و رفت و چون پنج روز از رسيدن نامه گذشت تب سختى بر قاسم عارض شد و در روز هفتم سختتر شد و دائم اسامى ائمه را مى گفت و به آنها استغاثه مى نمود تا آنكه صدا زد بيائيد مرا بلند كردند ناگاه سرفه اى بر او عارض شد و در اثر فشار سرفه از دو گوشه چشم او آب زردى به صورتش جارى شد و هر دو چشمش باز شد و به اطراف نگاه كرد و همه را شناخت و فرمود: برويد حال مرا به قاضى خبر دهيد. قاضى نزد او آمد ديد چشمهاى او كاملا باز شده ، انگشترى در دست داشت او را نشان قاسم داد و گفت : در دست من چيست ؟ گفت : انگشتر است عرض كرد در نگين آن چه نوشته است ؟ فرمود: سه سطر نوشته دارد لكن خطوط آن را نمى توانم تشخيص بدهم . قاضى مبهوت مانده و ابدا سخنى نگفت و رفت .

قاسم فرزندى داشت به نام على كه بسيار شخص فاسق و فاجرى بوده او را نزد خود خواند و به او فرمود: پسرم ديدى مقام امام زمان خود را كه به همان نحو كه خبر داده انجام گرفت و خبر ديگرش كه راجع به مرگ من است آنهم خواهد شد. دوست داشتم تو فرزند صالحى باشى تا در موقعى مرگ من وصاياى خويش را به تو گويم و از طرف آن حضرت ماذون باشم تا تو را مثل خود متصدى اوقاف و وجوه سهم امام عليه السلام قرار دهم و لكن صد افسوس كه شنيده ام تو شرب خمر مى كنى و مردى فاسق هستى و هرگز لياقت آنرا ندارى كه اين منصب را به تو تفويض ‍ كنم . على صدايش به گريه بلند شد و عرض كرد: آرى بابا من هم پشيمانم كه چرا راهى نپيمودم كه در نزد پدر و امام زمان خويشرو سفيد باشم .

قاسم فرمود: نور ديده ام باز از رحمت خدا و عنايت امام زمان خويش ماءيوس نباش و در اين چند روزى كه من زنده ام تا مى توانى توبه كن و به درگاه خدا التماس كن و من هم در حق تو دعا مى كنم شايد توبه تو قبول شود و مورد عنايت امام عليه السلام قرارگيرى .

على از نزد پدر بيرون رفت و حقيقتا اظهار پشيمانى و توبه و گريه كرد تا اينكه چند روزى گذشت ناگهان صداى درب خانه بلند شد كه به قاسم بن علا گفتند: للّه للّه بريد العراق قد ورد قاصد عراقى آمد، اجازه دادند وارد شد و از طرف امام عليه السلام به قاسم سلام رسانيد و پاكتى به دست قاسم داد قاسم روى نامه را خواند سپس فرزندش على را صدا زد و فرمود: فرزندم گويا توبه ات قبول شده و امام عليه السلام اين نامه را براى تو نوشته است .

على نامه را بوسيد و بر ديدگانش گذاشت و با چشم گريان نامه را خواند، ديد امام زمان مرقوم فرموده است :

من تو را در جاى پدرت قاسم بن علا برگزيدم و تمام مناصب را كه به او داده بودم به تو تفويض كردم .

على بسيار خوشحال شد، پدرش او را در آغوش گرفته و صورتش را بوسيد.

فرمود: نور ديده دلم را شاد كردى خدا تو را شاد كند.

و چون روز چهلم از نامه اول كه هفت روز فاصله بينائى و 33 روز بعد باشد كه روز فوت قاسم بن علا بود فرا رسيد خود وضو ساخت و بستر خويش را به طرف قبله كشيد و استراحت نمود و زبانش به ذكر حق مشغول شد. ناگاه ديدند ديگر سخن نمى گويد چون به بالين او آمدند ديدند از دنيا رفته است .

شهر در آن روز يكپارچه غرق عزا گرديد و بدن او را برداشتند و پس از غسل و كفن به خاك سپردند و لكن در تشييع جنازه او ديدند قاضى از همه بيشتر اظهار ناراحتى مى كند و اشك مى ريزد و مى گويد: من اكنون دانستم كه مذهب جعفرى بر حق و مذاهب چهار گانه اهل سنت باطل است و قاضى پس از فوت قاسم بن علا از دوستان خاندان رسالت شد و مقام ارجمندى را نائل گشت .(260)

/ 362